مال خودم دقیقا ساعت یک و نیم شب بود که خانواده داماد امدن دنبالم.... یادمه بابام که چادرو سرم کرد همسرم را صدا کرد و بهش گفت دخترمو می سپارم دست تو و تو را به خدا..... مواظبش باش 😍😘.
بابام اسک میریخت و چادر سرم می کرد و باهام حرف میزد بعد مامانمو و بقیه را صدا کرد واسه خداحافظی.... مامانم اصلا گریه نکرد 😂😣 فقط چسماش پر اشک شد یه لحظه 😂😂😂😂 بعدا بهم گفت دو سه روز بعد که تنها شدم تو خونه و دیدم نیستی گریه ام گرفت ☹️.
یادمه خواهرم و زن داداشم اصلا نیومدن توی اتاق بعدا که فیلمو میدیدم.... دیدم یه گوشه تنها گریه می کنن. 😊
داداشم محکم بغلم کرده بود و گریه می کرد و دوتا داداش دیگه ام تو صف منتظر بودن بیان خداحافظی .
چه لحظه های تلخی بودن هنوزم با یادآوری بغضم می گیره