قسمتی از متن کتاب(معرفی)
در قسمت ابتدایی کتاب میخوانیم: ” امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطرهای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقهای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی؛ گویی تیری به قلبم خورده بود. “
و این آغاز ترس و وحشت و تردید زنی است که موجودی کوچک (جنین) در درون خود احساس می کند.
غم عجیبی به سراغش می آید. مردد است که خودخواهی می کند یا ایثار؟
آیا جنینش دوست دارد پا به عرصهی حیات بگذارد؟ آیا اینکه زن فقط به خاطر علاقهاش به مادر شدن، میخواهد کودکی را به دنیا آورد، ظلم است؟
سوالاتی این چنینی ذهن و دل زن را فراگرفته بود.
او منتظر نشانهای بود. نشانهای که به زن بفهماند جنین تازه شکل گرفته، علاقهای به دنیا آمدن دارد.