رسیدیم بازم خوب و خوش بودیم که یهو حس کردم به غیر از ما تو ویلا کسی هست به داریوش که گفتم گفت خیالاتی شدی عزیزم،بیا بریم یه خورده آب بازی منم بیخیال از همه جا رفتم تو آب همینجور که داشتیم با هم شوخی می کردیم و آب میریختیم روی هم،داریوش گفت بیا مسابقه بدیم ببینیم کی بیشتر می تونه نفسشو نگه داره منم که همیشه باید برنده و نفر اول می بودم قبول کردم،سرموکردم زیر آب وچشماموبستم،نمیدونم چندثانیه شد،اما همینجور که زیر آب بودم حس کردم دورم شلوغ شد سرمو که اوردم بالا دیدم هفت تا پسر که کاملا لخت بودن،دورم حلقه زدن و داریوشم با لبخند شیطانی داشت نگاهم میکرد،سرمو که چرخوندم دیدم یه پسر دیگه هم بیرون آبه و داره با گوشی داریوش ازمون فیلم می گیره،حس گوسفندیو داشتم که وسط گرگای درنده گیر افتاده رو داشتم،بغض راه گلوموبسته بود،شوکه بودم،چندبارچشماموبازوبسته کردم،واقعیت بود،به هر طرف نگاه می کردم پسربود،راهی برای فرار نداشتم دستامو ضربه دری رو شونه هام گذاشته بودم،فکم ب وضوح از ترس می لرزید،نگاهی التماس آمیز به داریوش انداختم،صدام درنمیومد،خیلی آهسته اسمشو بردم ولی تو چشماش اثری از داریوش همیشگی نبود نه مهربون بود نه دوست داشتنی،متوجه دستاش شدم که برد سمت لباس زیرش،و باهیزی تمام بهمنگاه میکرد،بغضم با صدای بدی ترکید و با التماس داد زدم_تو رو خدا نه این کارو با من نکنید،خواهش می کنم،برید بیرون،نگام نکنید،التماستون میکنم،داریوش یه کاری کن.داد زدمودادزدم