داستان زندگیمو به این امید تعریف میکنم که شاید بخت باهام یار باشه وحرفام به دستخونوادم برسه و متوجه بشن اگر من به این روز نشستم تمام مقصر من نبودم،اوناهم باعث بدبختی خودشون و من شدن،داستان زندگیم از اون داستاناس که میتونه هم درس عبرت باشه برای خانواده ها و هم بچه ها،تاوان حماقتها و اشتباهاتمونوبدجور پس دادیم بطوری که حتی جا برای جبرانش باقی نمونده حتما بخونیدعزیزان دل.🌹اسمم نفسه و دختر یکی یدونه و لوس و مغرور و از خود راضی یک خانواده هفت نفره،پدرم عشق دختر بود برعکس هم نسلیاش که ولع داشتن پسر داشته باشن،بقول خودش پنج تا پسر پس انداخت تا به دختر برسه که خدا بالاخره منو بعد پنج تا پسر بهش داد،میگن روز تولد انقدر ذوق کرده بود که دو تا گوسفند قربونی میکنه و یه سرویس طلای خیییییلی گرون برای مامانم می خره،پدر اوضاع مالیش خیلی خوب بود برای همین من تو رفاه کامل بودم و بقولی مثل ریگ پول خرج می کردم،که ای کاش نداشت و ای کاش همیشه سر گرسنه زمین می زاشتم ولی سرنوشتم این نمیشد،پدر سه تا کامیون ترانزیت داشت،پنج تا کامیونم داشت که تو همین ایران کار می کردن که خودش روشون کار نمی کرد و فقط راننده هاشو مدیریت میکرد،دو تاشون نفت کش بودن که اجارشون داده بود به شرکت نفت و ماهیانه براش اون زمان ماهی چهارمیلیون درآمد داشت ولی پدرم تا می تونست از برادرام کار می کشید،برعکس من که تو پر قو بزرگ شده بودم و همین باعث شده بود که تشنه به خونم بشن،منم از روی لجبازی و بدجنسی تا می تونستم لجشونو در می اوردم و اون بندگان خدا هم از ترسشون فقط نگاهم میکردن و مثل شیر زخمی منتظر بودن ازم خطایی سر بزنه که منم با حماقت و نفهمیم این گاف بزرگو دستشون دادم،داستان من از سال اول دبیرستان شروع شد اوج غرور و حماقت های هر نوجوان.برای رفتن به مدرسه بابام برام سرویس گرفته بود،راننده منو تا مدرسه می برد و برم می گردوند دوستامو که می دیدم از هیجانات تو راه مدرسه تعریف می کردن منم حسودیم میشدو دوست داشتم منم تجربه کنم هر چی غر زدم و نق زدم و گریه کردم بابام راضی نمی شد که سرویس مدرسمو لغو کنه،منم از اونجا که عادت کرده بودم هرچی که می خوام باید به دست بیارم به رانندم تهمت زدم،یه روز با گریه و آه وناله به بابام گفتم تو مسیر مدرسه راننده برام جوک و حرفای بی تربیتی می زنه