انقدر دوست دارم بدون ترس از این که ملامت بشم یا بعدا از حرفم علیهم سو استفاده بشه با یه دوست حرف بزنم.
این چند وقت زندگیم با همسرم آروم تر شده، بعد مدت ها جنگ و کشمکش زن و شوهری، بالاخره یه کم ما هم عاقل شدیم و آروم شدیم و مهربون شدیم و عشق و علاقه مون ثبات پیدا کرده .اما من انگار دل خسته م. حال هیچ کاری تدارم. وقتی همسرم خونه ست دوست دارم نباشه. و راحت و تنها باشم. وقتی میره سر کار دوست دارم خونه باشه تا باهاش حرف بزنم.
مدام احساس می کنم باید یه چیزی بخورم ،بعد که غذا می خورم مدام عذاب وجدان دارم.
امروز خونه مادر شوهرم بودم. انقدر که غامیلای همسرم با هم دوستن و میگن و می خندن و خاطرات مشترک دارن، با من اون جوری نیستن، از این که می بینم چقد خودشونو قبولدارن و از خودشون مدام تعریف می کنن و هوای خودشونو دارن،دلم می گیرم. وقتی مدام با اونا هستم احساس می کنم زیبا نیستم،کافی نیستم. خودم رو می بینم که بر خلاف میلم مدام آشپزی یا کار ی می کنم تا به چشم بیام.
احساس می کنم مشکل از خودمه که باید اعتماد به نفس واقعیم رو تقویت کنم و به خودم متکی باشم نه تایید دیگران. اما این کار خیلی سخته.