همیشه ازش تنفر داشتم من هیچوقت کاری به کارش نداشتم کوچکترین دخالت تو کارش نکزدم مدام توکارای من دخالت میکنه همش امر ونهی میکنه حالم ازش بهم میخوره فک میکنه از همه بالاتره نمیدونم چه بدی در حقش کردم که منو ناراحت میکنه .
یادمه روز عقدش به من گفت میدونم داری از حسادت میترکی به گریه افتادم گفتم نه گفت چرا از چشات معلومه هزار بار شوهرشو کوبوند تو سرم حال ام چهار ماه از عروسی نگذشته حامله شده حالشم خیلی خوبه مدام بمن میگه اینکار رو بکن اون کار رو نکن تو هیچی بلد نیستی منم جوابشو نمیدم بخدا یعنی بخواد حاملگی اینجا بمونه خودمو میک شم یاد حرف اش که میوفتم گریه م میگیره دلم میخواد جلو چشام نباشه