من و مادرشوهرم تو یک خونه زندگی می کنیم ،ماه پیش واسه پسرش رفتن خاستگاری و دختر خواهر ناتنیش رو واسه پسرش عقد کردن وتوی ده روز هم خرید کردن هم تالار گرفتن و سیصدتا مهمون دعوت کردن وبعد ده روز اومدن و اصلا به روی خودشون نیاوردن که عروس گرفتن و فامیلش به من زنگ میزدن که مادرشوهرت گفته که خیلی دوست داشتی بیای ولی بخاطر بچه هات نیومدی،خلاصه منم به روی خودم نیاوردم وتبریک نگفتم بهشون جالب اینجاست که شب قبل رفتنشون خونه ما بودن وحرفشو انداختن که می خوایم بریم خاستگاریه فلانی وگفتن و خندیدن و فرداش رفتن شهر اوناو مراسم گرفتن.
واصلا تو این یک ماه مادرشوهرم و برادر شوهرم بامن رودر رو نمی شن و ندیدمشون ،خلاصه دو ماه دیگه عروسیشونه و من نمی خوام برم و به شوهرم هم گفتم که نمی رم در ضمن به جاریم هم نگفتن و اونم تو ساختمون ما زندگی می کنه و رابطمون خوبه باهم
در ضمن برای مراسم فقط دختر خودشون رو برده بودن ولی همه ی اقوامشون بودن