من یه بار هشت نه سالم میشد
خونه مادربزرگم خوابیده بودم کنار دیوار
از خواب بیدار شدم نمیدونم آب بخورم یا چی دیدم مامانمو زن همسایه نشستن کنارم دارن نگاهم میکنن و میخندن
وااااای دیوووه شدم ولی ازترس صدام درنمیومد
زیر لب یه بسم الله گفتم
همبن که گفتم بسم الله پا گذاشتن به فرار، خداشاهده با چشمام دیدم از دیوار رد شدن
هیچی دیگه پاشدم لرزون رفتم پیش خاله م اون شبو بزور صبح کردم