یه بارم بچه بودم خونه همون مامانبزرگم(خونه مامانبزرگم جن داره، همه حسش میکنن) داشتیم حرف میزدیم حرف جد پدری مادربزرگم شد خاله م یه چیزی گفت منم جد پدریو مسخره کردم
شب خواب بودم شنیدم یه پروانه بالای سرم داشت پرواز میکرد صداش خیلی زیاد بود نمیذاشت بخوابم، هی هرچی دستمو اینور اونور کردم هیچی نبود، صداش بود ولی خودش نبود
روبروی آشپزخونه خوابیده بودم
یهو دیدم یه مرد سفید پوش که یه دستمال سبز به سرش بسته ایستاده ورودی آشپزخونه داره نگام میکنه
زهره ترک میشدم، هی چشامگ بستم باز کردم دیدم بازم هست
مامانبزرگم خاله مو صدا کرد براش آب ببره دیدم خاله م قشنگ از مرده رد شد رفت آب آورد، اومد خوابید
فرداش گفتم بهش
گفت من آب آوردم ولی هیچی تو آشپزخونه نبود
اونجا که گفت آب برده برا مادربزرگم فهمیدم خواب نبودم
هیچی دیگه، مادربزرگم برا اینکه نترسم گفت تو دیشب خان حسین(همون جد پدری) رو مسخره کردی، اومده بهت بگه منو مسخره نکن