خیلی خستم دلم گرفته هیچ دلسوزی ندارم پدرو مادرم و تمام زندگیم برای ابروی اونا برای خوشحالی اونا هرکارب کردم حتی...اماهمیشه ازاردیدم ازشون از بی زبونی مادرمدکه همیشه همه رو بخودش و بعدش بمن ترجیح داد از پدرم که همیشه بی ادب و .... و بی ملاحضه بود و همیشه جنگ تو خونمون بود از بی پولی همیشمون که بخاطر بی ملاحضگی پدرمادرم بود..از زبون دراز بقیه که...خیلیی ازاردیدم کل بچیگیم از به اصطلاح نزدیکانم بخاطر شرایط خاصی که داشتم حتی ا نزدیکترین ادمای زندگیم که بقول خودشون میگن هروقت مشکلی پیش بیاد میدونیم تو هستی پشتمون تو غصشون من بودم تو شادیشونم من باعث و بانی بودم اما...اماهمیشه خواستم قوی باشم همیشه بخندم بجنگم درس خوندم بخودم رسیدم باهمه خوب بودم ...همیشه بهترین خاستگارارو داشتم اماترس از خانوادم که ابروم میره و بخاطر دشمنیایی که بهمون دلیل داشتم هیچ وقت نمیشد که بشه ...باعشق ازدواج کردم ازهرچیزی که برام مهم بود گذشتم چون حس کردم این ادم کسیه که دیگه واقعاقراره هوامو داشته باشه...الان که مینویسم اشکام سرازیرن ...گفتم ازهرچی میگذرم اما یکیو پیداکردم که هوای دلمو دیگه داره نمیزاره غصه بخورم دنیاا اذیتم کنه جلوی همه می ایسته اماا