انگار همزاد مني😓منم باردارم هوا اينجا خوبه ولي شوهرم نميزاره خيلي از خونه بيام بيرون حتي براي پياده رويهاي اين ماه اخري اگرم بزاره يا هي ميگه برگرد يا هي زنگه يا كلي بازجويي من تنهام با يه مريض رواني كاش اهل برنامه و كاري هم بودم از شغل دولتيم بخاطرش استعفا دادم از درسم مجبور شدم بزنم از فرصتهام از خونوادم باهاش اومدم شهر غريب كه پيشرفت كنه به ارزوهاش برسه اما غافل از اينكه من فقط پله ايي براي موفقيت اون بودم
اون شيفته ي يه دختر پر انرژي و مستقل و شاد شده بود ولي دلش يه زنه خونه داره كور و كرو لال ميخواست و با خودخواهي تمام بهش دست پيدا كرد
ديگه توان جنگيدن ندارم دلم خيلي پره