از مامانم متنفرم...اونروز با یکی ازفامیلا قرار شد بریم بیرون گفتم من نمیام همش میگفت چرا..اخرش گفتم داشته ااشو همش به رخم میکشه پز میده و..اعصابم خورد میشه.قرار شد با عموم اینا بریم.مامانم جلوشون حرف منو گفت.میگه همش به فکر پوله سرش تو گوشیه و...بابامم کلی چیز گفت.جلو زن عموم اینا کلی رودربایستی داشتم غرورم شکست.همش بهم پوزخند میزد میگفت زود ازدواج کن از این خانواده برو بیرون و...خیلی بهم برخورد.عموم همش میگفت اینا عقده ای هستن به مامانم میگفت محبت نمیکنی و...یه چن دیقه با امو و زن عموم تنها بودم میگفتن که مامانش بیسواده خیلی چیزا حالیش نیس و...از مامانم متنفرم نمیفهمه هر حرفی که تو خونه زده میشه نباید جایی بگه . الان تونا فتمیدن به فلان فامیلمون حسودیم میشه تو مهمونی ها همش میخوان دقت کنن به حرماتم.شایدم بهش بگن.خیلی اعصابم خورده