30 سالمه.17 سالگی زن یکی شدم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم .دوازده سال اختلاف سنی داشتیم و همه چیش حتی ظاهرشم باب میلم نبود اما از روی اجبار و یه سری شرایط که دست خودم نبود ازدواج کردیم.مدت کمی بعد از ازدواج فهمیدیم که هیچی از خودش نداشته و گولمون زده.این وسط من درس خوندم و دانشگاه رفتم و شغل و درامد خوب و استخدام دولت شدم...بدبختیا شروع شد عملا نشست خونه کل بار زندگی رو انداخت رو دوشم هر روز فحاشی دعوا توهین به خونوادم و حتی دست بزن و دختر 4 ساله ای که همین چن روز پیش سر دعوا با من سرشو محکم کوبوند زمین.هر چی پس انداز داشتم ازم گرفته و میگه تو هیچی به من ندادی برو ثابت کن! خیلی خلاصه نوشتم.میخوام جدا شم دیگه تحملش برام سخته خونوادمم دیگه ازش متنفر شدن
تنهایی؛آدم پوچ میگیره، آدم غنی تحویل میده.آدم ضعیف میگیره، آدم قوی تحویل میده.ذهن بسته میگیره، ذهن باز تحویل میده.آدم سطح میگیره، آدم خبره تحویل میده.آدم گم شده میگیره، آدم مصمم تحویل میده.تنهایی، یه نوع دستگاه اپدیته. دستگاه آدم سازیه.آدم توی تنهایی راهشو پیدا میکنه و ساخته میشه.مهم نیست چند سالته، خوبه که تنهاییتو دوست داشته باشی.و اگه از تنهایی فراری هستی یا میترسی. بدون به شدت قراره آسیب ببینی.-دیاکو.
دخترم تنها دلیلی هستش که سد راهم میشه ولی واقعا دیگه تحمل این زندگی سختمه شوهری که نه تکیه گاه عاطفیمه و نه حتی از لحاظ مالی ساپورتم میکنه که هیچ بدتر سوهان روحمه و بدترین توهین و تحقیر را میکنه دیگه برام غیر قابل تحمله