(ما ها اول عقد میکنیم و دختر دو سه سالی میمونه خونه باباش پسر هم خونه باباش بعد هم یه بار در هفته مادرشوهر دعوت میکنه عروسشو شام بره یا ناهار یا هم با خود اقا پسر برن بیرون .)
من والا روز عقدم از شوهرم متنفر بودم هیچ حسی نداشتم بهش و بدم میومد ازش . دقیقا بعد ۵-۶ماه از عقدمون گزشت که فهمیدم نباشه میمیرم .:)
بچه ها من شوهرمو اونقدر اذیت کردم ک حد نداره . یادمه یه روز هقد همینکه من ببله رو دادم شوهرم بگشت به جاریم که پشست سرم وایساده بود گفت زنداداش یعنی الان ماهم عین شما زن و شوهریم . دیگه ایدا زن من شده ؟جاریمم خندید و اروم در گوشمون گفت اره اره فقط یواش الان همه میشنون میفهمن چقد زن زلیلی ها . بعدم خندید .
اون لحظه اینقد از جاریم بدم اومد ک چرا ما رو زن و شوهر دونست .
ولی بعد ۶ماه شبا ک کارم قشنگ گریه بود .
مامانم بعد اینک من عاشق شوهرم شدم گفت اگ نمیخواییش طلاق بگیریم بچه ها یه هفته گریه کردم ک نکنه جدامون کنن . خیلی سخت بود خیلی .نه به اون نخواستنام نه به این جوری شدنام .
راستی شوهرم تو اون ۶ماه اول بوسس میخواس ازم میگفتم نه تا وختی بریم تو خونه خودمون ولی بعد ۶ماه گفتم هرچی تو بگی ولی نه اون ن من هیچوقت رابطه کامل نخواستیم تا شب عروسی . ادم دیگ یهو نشد .بزار برا شب عروسی هم قشنگه هم مرسومه دیگ