2777
2789
عنوان

نيازمند شير خشك هستم بياين لطفا

| مشاهده متن کامل بحث + 586 بازدید | 72 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ان شاالله که سلامت باشه ،پسر من هنوز شش ماهشه حالا حالا باید شیر بدم فقط هم شیر خودمو میخوره

بچه منم فقط شیر خودمو میخوره ....مرسی گلم 🥰خدا پسر گلتو حفظ کنه برات

😍تیکر تولد یکسالگی 😍زنی را می شناسم من ؛که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق میخواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون، امیدش در ته فرداست...زنی هم زیر لب گوید؛ گریزانم از این خانه ولی از خود چنین  پرسد: چه کس موهای طفلم را پس از من میزند شانه؟ زنی با تار تنهایی؛  لباس تور میبافد زنی در کنج تاریکی نماز نور میخواند. زنی خو کرده با زنجیر؛ زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان..زنی را می شناسم من؛که میمیرد ز یک تحقیر ولی آواز میخواند که این است بازی تقدیر. زنی با فقر میسازد؛ زنی با اشک میخوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمیداند...زنی واریس پایش را؛ زنی درد نهانش را ز مردم میکند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی ،چه بد بختی...زنی را میشناسم من؛ که شعرش بوی غم دارد ولی میخندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد ... بانوان عزيزی كه هر كدام در پس لبخندشان غمی پنهان دارند !

چرا خودت شیر نمیدی به بچه کوچیکت ؟

بچه بزرگت دیگه از یکسال باید بهش پاستوریزه میدادی نه شیرخشک

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
رو هر حسابي بوده  رو حساب شما نبوده برو خودتو ناراحت نكن زخم زبونم نزن كه ايشالا مثل من از عرش ...

نه عزیزم اصلا منظورم این نبود

بد متوجه شدید

میگید هی گفتن بچه بیار حالا نمیدن

میگم کی گفته

منظورم اینه واقعا کسی گفته مثلا بچه بیارید ما بارانه‌میدیم؟ 

نمیدونم باز منظورمو متوجه شدید یا نه

ممظورم اینه کسی وعده وعید داده

نه به سمای تنها

کلا منظورمه مثلا بگن بچه بیارید این هزینه رو‌میدیم 

نه فقط شما

کلا به مردم


وگرنه عزیزم من که جسارت نمیکنم

منظورمو درست نرسوندم

تیکر تولد چهار سالگی پسرم
دختر منم شیر پاستوریزه میدادم شب تا صبح ناراحتی میکرد ولی 15ماهگی از شیر شب گرفتم و دیگه کاملا غذاخ ...

عزيزم من همه چي زندگيم عالي بود 

يدفعه يه اتفاقي برامون افتاد بزور الان شكممونو سير ميكنيم ديگه

فقط ميرم قلم ميخرم اب قلم ميدم بهش 

مجبورم 

جاي من نيستي ببيني با همه سلولام دارم عذاب ميكشم 

خدا برا همه درست كنه 

خدايا ممنون كه هميشه حواست بهم هست 

راستی عزیزم ی چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشی.یکی از کارکنان بهداشت ب من گفت ک اگه برم بهزیستی شاید در مورد تغذیه بچه ها و پوشک کمکم کنن.خیلی سخته ان شاالله خدا کمکتون کنه.

سعی کردند ما را دفن کنند،غافل از اینکه ما بذر بودیم...                                                  گرگها خوب بدانند که در این ایل غریب            گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز                 گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند                توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز            سردار دلها آسمانی شدنت مبارک...
دقيقا همينه  من برا كوچيكه ماهي ده تا قوطي برا بزرگه ماهي ٥ تا ميخرم نابود شدم  هرچيم مي ...

ماهی ده تا قوطی؟؟؟😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮

بچه دوماهو نیمه🥴🥴🥴🥴🥴

من دوقلو دارم ماهی پنج تا نمیخرم.ب بچه های من ک اصا ندادن ولی بدن هم هفته یکی میدن

ده تااااااا؟؟؟

واقعا نمیفهمم کجاش اینقدر سخته میمیرن ماهی چند قوطی شیر بدن...طفل معصوم چه گناهی کرده اخه

همينو بگو بابا اينهمه بودجه هرسال دولت به ارگانهاي چرت مثل سازمان تبليغات اسلامي و وزارت ارشاد و .... ميده خوب يكم بيشتر به بهداشت برا ما بدبختا كه دوتا شيرخواره داريم 

خدايا ممنون كه هميشه حواست بهم هست 
كم وزنه بايد مارك بهتر بخوره ندارم براش پدياشور بگيرم 

غذا هم نمیخوره ؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792