دیروز بخاطر قرص خوردن مادرم تو بیمارستان با شوهرم دعوام شد بهش میگفتم برو دفترچه بیمه رو ازخونه بیار هی میگفت من نمیرم بگو خاله هات بیارن منم تو اون وضعیت اعصابم خورد شد گفتم به درک نمیری بیاری بعدش منو هل داد میخواست بزنتم گلو مادرمم فشارداد هلش داد رو تخت. منم نه بخاطر خودم بخاطر دست درازیش رو مادرم اینقدر گریه کردم که به حق حق افتاده بودم و نمیتونستم نفس بکشم یساعتی بیشتر گریه کردم بعد از ظهر که رسیدیم خونه بیهوش شدم و تا ساعت8 هیچی نفهمیدم سرم داشت میترکید ولی اون اصلا انگار نه انگار که من وجود دارم حتی ازم نپرسید چه مرگته منو ول کرده بود چراغا رو خاموش کرده بود کلر هم خاموش کرده بود رفته بود بیرون. حالا هروقت اون سردرد میشد من مثه پروانه دورش میگشتم از انواع و اقسام دمنوشایی که براش درست میکردم و ماساژ سرش گرفته تا.... . چرا مردا اینقدر بی عاطفه اند؟ قرار بود بریم عصر با مادرش و پدرش عکاسی که عکسای پاسپورتمونو بگیریم برای سفر کربلا. اونا رو برده عکسا رو گرفته بردتشون بیرون ولی اصلا به من محلم نذاشت