2777
2789
عنوان

داستان زندگی من(آسمان بی ستاره)

| مشاهده متن کامل بحث + 4000 بازدید | 124 پست

درآمد بابام خیلی کم بود و یک دلیلش سادگی بیش از حدش بود و حواس پرت بود و زیاد دل ب کار نمیداد و ...

خلاصه مامانم خیلی برای این زندگی تلاش کرد و کار کرد و کار کرد تاربتونه خرج خودشونو سه تا دخترشو دراره ولی چون آسم داشت و بچه هاشو کسی نبود ک نگهداره دیگ توی خونه کار میکرد و لیف میبافت.

من ک از بچگی دعواهای اونارو میدیم دوس داشتم درس بخونم و کاره ای بشم و خانوادمو از فقری ک داشتن نجات بدم, ب شدت درس میخوندم و هرسال شاگرد اول میشدم...

تا اینجا داشته باشید بعدا میام بقیشو تعریف میکنم.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ممنون از شما ک میخونید, من بلد نیستم یکی یکی جواب بدم از همگی ساسگزارم.

خب بچه ها داستانش طولانیه من ک تایپ کرده ندارمش, یهویی نمیتونم همشو بنویسم بچه دارم نمیزاره, ببخشید...

روزی ده تا تک تومن نه ده هزار تومن

با علاقه تمام درس میخوندم, یکی ازخاهرهامم درس میخوند و اونموقع دانشجو بود, ولی خاهر دومی من توی 14 سالگی تصمیم گرفت ک ازدواج کنه و ازدواج کرد و رفت, انگار شدت مشکلات ما بعد ازدواج خاهرم بیشتر شد, چون متاسفانه خاهرم هم ازدواج موفقی نکرد, شوهرش 15 سال از خودش بزرگتر بود  و او هم دل ب کار نمیداد, آنها بیشتر خانه ما غذا میخوردند و مادرم تا جای ک میتوانست آنها را حمایت میکرد, این برای من مشکل بود چون اکثر وقتها دامادمان خانه مابود و با خاهرم مدام دعوا میکردند

نمیدانم چرا دعواهای انها روی من تاثیر میکذاشت و ناراحتم میکرد ولی به انها اهمیت نمیدادم و بیشتر سرم در درس و کتابهایم بود, خاهر بزرگم ک دانشگاه شهر دیگه ای درس میخوند وقتی میومد امید را ب خانمان می اورد و من همیشه میدانستم او ب جای میرسد و ما را زودتر از من نجات میدهد.

ما مستاجر بودیم و همیشه خانه های بدی گیرمان می امد, قبل از اینکه سال ما فرابرسد, همیشه مامانم بنگاه هارو میگشت تا خونه ای پیدا کنه ک چون پول کمی داشتیم سخت پیدا میشد و معمولا خونه ها تیرچوبی و از اینعا ک وقتی بارون میومد از سقفش آب می چکید و ...

اسی جان هر وقت نوشتی بی زحمت خبر بده تشکر 


خدای مهربونم همیشه تو زندگی دستمو گرفتی ورهام نکردی همیشه بهترین ها رو بهم دادی بهترین شعل همسر پخونهخانواده بچه دوستان وهمکارلن حتی تو فضای مجازی مهربونترین ادم ها رو سر رهم قرار دادی خدایا میدونم دخترم به لطف خودت خوب میشه راه میوفته حرف میزنه هیچ جیز غیر ممکن برای خدا وجود نداره میدونم نا امیدم نمیکنی 

دلم برای مامانم خیلی می سوخت و وقتی وضعیتشو میدیدم ب خودم قول میدادم ک حتما ب ی جایی میرسم و خوشبختش میکنم, روزها میگذشت و خبر بدی ک من دریافت کردماین بود ک خاهرم بچه دار نمیشد, اونموقع من و دختر خالم همسن هم بودیم و خاهرهامون همزمان ازدواج کردن, او حالا خاله بود و من در حسرت خاله شدن و این منو عذاب میداد, زندگی خاهرش هم ب مراتب بسیارربالاتر از زندگی خاهر من بود, و اتفاقا یکی از خاهرهاشم دانشجو بود. من دیگ با قضیه بچه دارنشدن خاهرم کنار اومده بودم ولی مشکلاتشون ادامه داشت, بعد چند سال زندگی مشترکشون مامانم عذرشون رو خاست تا داماپمون بهتر کنه و بیشتر ب فکر زندگی باشه ولی او تقریبا شبیه بابام بود و زیاد کار نمیکرد و از طرفی خانوادشم خییییلی خاهرمو اذیت میکردن و حتی خاهرم مدتی در رستورانها کارهم کرد اما فایده ای نداشت و ب بن بست رسیدن و بعد ازده سال زندگی جدا شدن اما چ جدا شدنی بدون هیچ. جهیزیه و مهریه ای

خاهرم برگشت بعد از ده سال زندگی مشترک, ب خونه بی پولی و جنگ و مرافه برگشت, مامانم چون دامادمون مث بابام بود و دوس نداش زندگی خاهرمم مث خودش باشه ازش حمایت کرد و طلاقشو گرفت, اما خاهرم بعد طلاقش ب رفیق بازی روی اورد و بیشتر وقت خودشو با رفیقاش میگذروند ولی سر کار هم میرفت. اون روزها خبر بدی هم دریافت کردیم, ما وقتی میخاستیم خونه بگیریم اون موقع سه ملیون داشتیم ولی اکثر صاحبخونه ها کرایه میخاستن و رهن نمیدادن, ما هم پولمونو دست بنگاه دار دادیم ک او در عوض کرایه ما را بدهد. ولی یک روز ب ماخبر دادن ک آن بنگاه دار ورشکست شده وفرار کرده و این یعنی همه سرمایه ماهم ب باد رفت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز