سلام دوستان عزیز.ازتون یه خواهش دارم و اون اینه که همگی این متن رو بادقت و تا آخر بخونید در واقع کاملا کاملا هم واقعی هست :راستش شوهر منم خیلی غر میزد و من هم چون افسرده بودم حتی به سر و وضعم هم نمیرسیدم چه برسد به کارهای خونه.من از همسرم متنفر بودم و هر روز زندگیم مثل جهنم شده بود وغیر قابل تحمل حتی اگه بهم حرفهای خوب هم میگفت بازهم ته دلم ازش متنفر بودم حتی چند بار ازش خواستم که طلاقم بده ولی اون قبول نکرد.
یه روز با کانالهایی مثل موفقیت و قانون جذب و انرژی مثبت آشنا شدم. بعد دوسه ماه شخصیتم کلا تغییر کرد.من عاشق زندگی شده بودم ولی هنوز هم از همسرم متنفر بودم و وقتی میومدم خونه باز هم جهنم شروع میشد.یکسال گذشت و نمیدونم چرا به خودم وکارهایی که انجام میدادم فکر کردم این که چرا همسرم حرفهامو قبول نمیکنه و چرا من همش ادای مردها رو درمیارم چرا از کارهای خونه بدم میاد؟زن بودن یعنی چی؟چون اکثر مردم میگن که مردها از زنها برترن و من هم میخواستم که خودی نشون بدم تا همسرم بهم زور نگه، اما واقعا مردها از زنها برترن؟وظیفه ی زن تو خانواده چیه؟اینه که همیشه بهش زور بگن و اون هم قبول کنه؟و این اصلا با عقل جور در نمیاد
من خانواده رو مثل یه تیم فرض کردم، اگه اعضای یک تیم هرکدام کارهای مربوط به توانایی شون رو انجام بدن و تو انجام کارشون کم نزارن و در حین توجه به سلامتی و روحیه ی خودشون و اعضای تیم سعی کنن هر روشی روکه باعث موفقیت تیم بشه انجام بدن ،خوب صد در صد اون تیم موفق میشه و بقیه ی تیم ها آرزوشون میشه که مثل اون باشن و أما وظیفه ی من توی تیم خانواده چی هست؟زنها قدرت عاطفه ی خیلی بیشتری نسبت به مردها دارن و مردها هم از لحاظ جسمی نسبت به خانم ها قوی ترن این موضوع از بچگی تا الان بهم گوشزد میشده اما من هيچوقت بهش توجه نمیکردم.و من با استفاده از این موضوع به این نتیجه رسیدم که ای بابا من این همه سال بیخودی داشتم حرص میخورم و خودم رو نابود کرده بودم درواقع زنها با مردها برابر هستند و فقط در این مورد با هم فرق دارن و به خاطر همین خانم ها به خاطر قدرت عاطفه ای که دارن برای کنترل و اداره ی خانواده از لحاظ روحی و معنوی مناسب ترن و آقایون هم به خاطر قدرت جسمانی برای کنترل خانواده از لحاظ مادی و مالی مناسب ترن.من اون موقع واقعا از خودم بدم اومد چون هم داشتم خودم رو نابود میکردم و هم خانوادم رو و از همه مهم تر آینده ی دخترم رو و تصمیم گرفتم که یکم به خودم بیام من خودم رو و غرورم رو شکستم و از اون روز به بعد سعی کردم به همسرم محبت کنم و با انجام کارهای خونه باعث پیشرفت خانواده(از لحاظ اقتصادی ،روحیه،نظم ،شادی و سلامتی )بشم .سعی کردم هروقت همسرم خونه باشه خونه رو پر از هیاهوی شادی کنم کاری کنم که عاشق بودن تو خونه باشه حتی اگه خونه تمیز نباشه و اگه تمیز باشه که چه بهتر اون همیشه من رو دوست داشت ولی الان عاشقم هست و من هم از ته دلم عاشقش شدم هرجا که میریم دوست داره بامن باشه و...درسته که من خودم رو و غرورم رو شکستم اما عوضش بعد چند روز خدا یه جوری منو از نو ساخت که نمیدونم چطور توصیفش کنم ولی واقعا راضی و شادم و درواقع ازاین بهترهدایت نمیشدم.خود قبلی من وغرور قبلی من که خیلی دوستشون داشتم عین یه کاغذ کاهی خط خطی و مچاله ای بود که هر روز زندگیم با اون پیش میرفت ولی وقتی من اون ورق رو پاره کردم و از خدا خواستم که تغییر کنم و راه درست رو برم خدا به من به جای کاغذ کاهی یه کاغذ سفید و زیبا داد که کاملا دست نخورده بود و حالا این من بودم که باید تصمیم میگرفت دوباره اون کاغذ رو خط خطی کنه یا ایندفعه نقشهایی زیبا روش خلق کنه و من روش دوم رو انتخاب کردم والان انقدر خوشحالم که حتی نمیتونید تصورش کنید وتنهاخوبی آون ورق پاره اینه که با هر بار نگاه کردن به هر تکش قدر زندگی الانم رو بیشتر میدونم.