من الان هشت ماهه که عروسی کردم و به مدت سه ماه نامزد بودم خوب مشکلاتی بود همیشه فرق داشتن عقاید خانواده ها و...من پیش پدر بزرگو مادربزرگ مادریم بزرگ شدم پدرم اعتیاد داشت و به همین دلیل جدا شدن پدرو مادرم مادرم ازد مجدد داشت و بعد مشکلاتی پیش امد و باز جدا شد و الان حدود سه ماهه که ازد مجدد داشته من تک فرزند بودم ۲۰سالمه شوهرمم ۲۸سالشه دوتا بچهان یه بار جدا شده در دوران نامزدی و اینکه خیلی زیااد عاشق زنش بود تا حدی که مراسم عقدشونو برده مشهد برگزار کرده بوده بگذریم .......خوب میرم سر اصل مطلب یه ما همه مناسبتا همراه خانواده شوهرمیم یعنی تو این یه سال از عید گرفته تا شب یلدا و فلان با هر ترفندی باید بریم اونجا بعد واسه عید فطر مادر بزرگم به شوهرم گفت که مامیخوایم همه بریم جوارم شما هم میاین شوهرمم گفت اره حاج خانم حتما بعد یک هفته که خونه داداشش بودیم مادرش اینا هم امدن مادرش رو به شوهرم گفت یک کیلو گوشت خریدم میخوام واسه عید فطر درست کنم بیاین شوهرمم سریع گفت اره ما که برنامهای نداشتیم منم گفتم که پوریا مگه ما قرار نبود بریم جوارم به مامانیم قول دادیا بهم میگه اون موقع برنامه نداشتیم الان برنامه داریم نمیری گفتم یعنی چی خودت گفتی بهم میگه حالا ایجا ساکت شو حرف نزن منم دیگه چیزی نگفتمو بعد ده مین گفتم سرم درد میکنه رفتم بالا خونه خودمون بالا یه نیم ساعتی بودم تا مامانم ز زد گفت ما و اجی و مامان شون داریم میریم ابمیوه میای منم که تنها خونه بودم گفتم اره همون لحظه شوهرم صدای ز موبایلمو میگیره و میاد بالا دادو بیداد که نه نمیری منم داشتم قطع میکردم مادرم شنید صداهای شوهرمو بعدشم بین منو شوهر جروبحث شد بعد حدود نمی مین دعوا پدر شوهرم از پایین امد بالا شروع کرد به حرف های رکیک زدن که تو از وقتی امدی تو زندگی ما ریدی به زندگی ما تو بیتربیتی تو مگه کسوکار نداری بیان جمعت کننن بیشخصیت بی تربیت و فلانی و بمانی البته منم در جواب انقدو بهش گفتم گفتم من که بی شخصیت بیتربیتم پس شما باشخصیت با من حرف نزنین واسه خودتون میگم بعدشم پدرمو و مادرمو کوبید توسرم اخرشم که داشت میرفت گفت ایندفعه صدات در بیان انقد میزنمت تا گوه خودتو بخوری گردن من پیش تار مو نازک تره من دیگه هیچی نگفتم اینا رفتن منم رفتم تو اتان تنهایی خوابیدم شوهرمم که متوجه شده بود که چه حرفایی پدرش زده امد معذرت خواهی منم در جوابش هیچیزی نگفتم فرداشم رفتم خونه مامانیم و بهشون گفتم مامانیم ز زد بهشون گفت نه این حرفا چیه دخترتون دروغ میگه با خنده اخرشم نیومدن مامانیم گفت طلاق منم همهی وسایلمو رفتم خونه جمع کردم و امدم ولی لحضه اخر دلم واسه شوهرم سوختو گفتم این حرفاو پدرش گفت خودش نگفت که خلاصه برگشتم خونم به شرط اینکه دیگه خونه پدر مادرش نرم و اینام نیان شوهرمم تا یک هفته ج ز شونو نده و نره اونجا بعد یه هفته هر کاری که خودش میخواد