دوستان من 3ساله ازدواج کردم دوسالم قبلش عقد بودم . تو این مدت خونواده شوهرم خیلی برام کم گذاشتن. هیچکاری برام نکردن تو نامزدی و مراسما همشو خود شوهرم کرد. بعد عروسی انقد خونمون نیومدن تا خودم دعوت کردم . منم خونشون نمیرفتم چون اصلا دعوت که هیچی تعارفم نمیکردن. بعد ما رفتیم تهران بودیم یه مدت. سر اینکه بریم شهر همسرم زندگی کنیم دعوا و کشمکش داشتیم منم خیلی مختصر با مادرشوهر و خواهر شوهرم بحث کردم در حد دوجمله
مادر شوهر منم خیلی بی توجهه خودشو با اینکه من نمخوام دخالت کنم توجیه میکنه ولی خیلی از کاراش از حسودی و بی معرفتیشه شوهرمم میدونه خودش و همیشه میگه ولش کن حسوده و دیونه
اخه با خانواده که نمیشه قطع رابطه کرد . جای خالیش تو قلب ادم مثل زخم میشه
پس به رابطه ات ادامه بده و از بی تفاوتیشون هر روز رنج ببر
دختر عزیزم عشق من مرسیییی با تلاش خودت و کمک خدا جونم خوب شدی خوبتر هم بشو تا مامان از ته دل بخنده یه مامان پر تلاش که هشت ماهه تو رزمه ول نمیکنم تا خوب شدن کاملت عشقم .عشقم پسرم مرسی که سالمی وهستی
ختم فامیل ک تموم شد . دوباره خبری ازشون نبود . جمعه هفته پیش تو کوچه پدرشوهرمو دیدم اصرار کرد ناهار برم اونجا گفتم نه . رفتم خونه مادرشوهرم زنگ زد. از پنجره دیدم پدرشوهرم رفته خونه اون بهش گفته زنگ بزنه . والا بازم رفتم . اونجا بودیم . کمک هم کردم و ... خلاصه بد نبود
من با مادرشوهرم صمیمی عین دوستیم ولی هرگز اینکارارو نکردم واسش درحد نرمال رفت و امد دارم محبتمم لفظیه نه کار میکنم نه مراسمامیرم...درسته مادره ولی توام واسه خودت ارزش و شخصیت داری
ولی این اخر هفته نرفتیم خونشون . دلم خیلی پر شد ازشون . نه یه زنگی زدن نه خبری گرفتن . نه جایی برن میگن بیا باهامون. شاید توقعم زیادیه و ولی به نظرم خیلی بی مهر و عاطفه س. میبینه من اینجا غریبم . میبینه سایه مادر بالاسرم نبوده دوست دارم خانواده داشته باشم . بازم اینجوری میکنه
خواهرشوهرمم اومد با اونم اشتی کردم . حالا جریان اون مفصله دوست داشتید اونم میگم . واقعا خیلی فداکاری ...
اره بگو تو چه عروس خوبی هستی
ترجیح میدم سینگل باشم و به ازدواج فکر کنم تا اینکه ازدواج کنم و به مجردیم فک کنم اینو خودم گفتم دکتر شریعتی امروز کارداشت نیومد (امضامو خوندین برای حال دلم صلوات میفرستین نفسا قربون دلای پاکتون)