گذاشتن دستگاه آی یو دی برای جلوگیری از بارداری

عضویت: 1397/10/27

تعداد پست: 2002

منم میخام بزارم ولی میترسم ،البته هر ماه استرس حاملگی میگیرم بچه نمیخام

😭باباییم دیگه فوت کرد دارم دق میکنم خدایا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭بابای مهربونو مظلومم دورت بگردم الهی ،بابابخدا میام پیشت ،دارم دق میکنم خدا زندگی بدون بابامونمیخام من😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

1398/04/13

|

00:16

2 نفر لایک کرده اند ...

mamankhanumi

عضویت: 1397/10/19

تعداد پست: 1368

نذارر من بعد یه سال رفتم درش آوردم کل یه سال و عذاب بود خونریزی لکه بینی اه اه

1398/04/13

|

00:17

1 نفر لایک کرده اند ...

بانوآذری

عضویت: 1397/09/29

تعداد پست: 687

من چند روز پیش مطب, دکترم بودم گفت ممنوع کردن دیگه اجازه دستگاه نمیدن بزاریم

1398/04/13

|

00:17

1 نفر لایک کرده اند ...

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

منم ناخواسته باردار شدم بعد زایمانم تصمیم دارم بزارم ولی چون با قرص اورژانسی باردار شدم دیگه به آی یو دی هم اعتماد ندارم

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/04/13

|

00:17

2 نفر لایک کرده اند ...

مامامان

عضویت: 1398/03/30

تعداد پست: 827

دوستم ۳ماه پیش گذاشته بود کل این ۳ماه لک داشت

میگفت همشم انقباض داشتم مثل دل دردای زایمانی😕

فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین

1398/04/13

|

00:19

1 نفر لایک کرده اند ...

آمیتیسم

عضویت: 1398/02/05

تعداد پست: 456

نذارر من بعد یه سال رفتم درش آوردم کل یه سال و عذاب بود خونریزی لکه بینی اه اه

منم میترسم میگم طفلکی خانما چرا باید اینهمه سختی بکشن.

خب مردا جلوگیری کنن و ک.ا .ن.د.و.م

1398/04/13

|

00:20

0 نفر لایک کرده اند ...

mamankhanumi

عضویت: 1397/10/19

تعداد پست: 1368

منم میترسم میگم طفلکی خانما چرا باید اینهمه سختی بکشن. خب مردا جلوگیری کنن و ک.ا .ن.د.و.م

دقیقا من بعد در آوردنش کلی غر زدم سر شوهرم اون طفلک البته بی تقصیر بود ولی خیلی اذیت شدم واقعا

1398/04/13

|

00:21

2 نفر لایک کرده اند ...

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

منم میترسم میگم طفلکی خانما چرا باید اینهمه سختی بکشن. خب مردا جلوگیری کنن و ک.ا .ن.د.و.م

به کاندوم هم اعتمادی نیست

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/04/13

|

00:22

0 نفر لایک کرده اند ...