امروز خونه مامانش بودیم تلوزیونمون اونجاست گفت بمون تا با ماشین بریم من برمو بیام بعد تلوزیونو هم ببریم گفتم باشه رفتو اومد بعد نیم ساعت دیگه اذان گفته بودن گفت ولش کن باراه برو گفتم نع باید بیاری ینی چی حرفت حرف نیست گفت مگه گلت میریزه حالا خب با راه برو جلو مامان و بابا و داداشش گفتم تو چرا حرفت یکی نیست خب بیا تا ببریمش دیگه من بچه بغل این ساعت پیاده برم گفت ولش کن من با موتور میام فردا میام تلوزیونو با ماشین میبرم.
گفتم بیا ببریم دیگه ای بابا گفت حرف نزن برو.منم یه خداحافظی کردم و اومدم خونه بعدشم شوهرم اومد خونه بیمحلی میکردیم به هم تا اینکه من گفتم چرا جوگیر میشی وقتی چهارتا دور خودت میبینی گفت زن نباید پرو بشه و پیله گفتم مردم نباید دروغگو باشه.گفت حرف نزن دیگه بسه گفتم واقعا بعضی اشتباها جبران نمیشه مثل تو که بزرگترین اشتباه زندگی منی .گفت دیر نشده برا جبران گفت خیلی دیر شده خیلی گفت کسی جلوتو نگرفته و به زور هم نیاوردنت گفتم به زور بود.(من قبلا کسی دیگه رو میخواستم و یبارم تو دعوا ها گفتم به زور شوهرم دادن)بعد نیم ساعت گفت تا اخر عمرت اگ روزی بهم ابراز علاقه کردی یا گفتی دوست دارم نمیزارم رنگ این خونه رو ببینی گفتم خیالت راحت نمیگم و پاشد رفت الان اومده خونه پیش هم خوابیدیم ولی قهریم.محاله بیاد سراغم منم نمیخام خودمو کوچیک کنم