من هرکار می کنم یه روز خوبه بعد که مامانش اینا رو میبینه یادش میره هرچی میگم هرچی به دست میاریم تو دگیمون برتی خودمونه یه شب قبول میکنه شب بعد که خانوادشو میبینه لال میشه اصلا هم ادمایی نیستند که شوهرمو ادم حساب کنندا فقط وقتایی که کار دارن مثلا برادرشوهرم که کوچکتر از شوهرم هست اصلا شوهرمو ادم حساب نمیکنه به حرفاش گوش نمیده بعد شوهرمن عید واسش یه موبایل گرفت بعدم ماشینمونو داد بهش گفت گناه دار ه یه وقتم من ماشین بخوام برادرشوهره اینقدر ناراحت میشه و میگه اصلا مگه قراره به توام ماشین بدم؟ یا وقتی خونه نیستم میان خونم همین برادرشوهرم میاد تو اتاق خواب از کشو لوازم شخصی میگرده دنبال ریش تراش و ادکلن و از این جور چیزا خونمون طبقه پایین مادرشوهرمه هرچی هم بهشون میگم من ناراحت میشم وقتی نیستم میاید خونم میگم تو عروس خوبی نیستی و از این حرفا پیش شوهرم. دیکه از دستشون خسته شدم به جادو جمبل اعتقاد ندارم وگرنه می گفتم حتما شوهرمو جادو کردن چون فقط باعث عقب افتادن ما تو زندگی شدن حالا شما چیکار میکنید اگه همچین شوهری داشتید؟؟؟؟؟
عادت ندارم درد دلم را به همه کس بگویم پس خاکش میکنم زیر چهره خندانم تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی......
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
وا من که سکته میکردم اگر برادر شوهرم میومد سر کمدام یا بی اجازه میومد خونم. یادمه یبار سال اول عروسیمون اومد سر کمدمون چیبس برداشت. تازه بچه هم بود ۱۳ سالش بود. اینقد واکنش تندی نشون دادم که دیگه جرات نکرد بدون اجازه از هفت فرسخی خونم رد بشه . چه معنی داره این همه بی فرهنگی و بی شعوری
شوهرمن حرف گوش کن بودخیلی خوب بود.ازدقیقأیک هفته قبل زایمانم عوض شدکلا حرفموگوش نکنه برام مهم نیست فقط اینکه جدیدأیه چیزهایی رو بهم هم دروغ میگه هم پنهون میکنه عذابم میده
بالاخره منم مامان شدم.روز11اردیبهشت 1398 دخترکوچولوی من ساعت16و35 دقیقه به دنیا اومد😍😍😍