خواهر بزرگتر هروقت ک میرسید میگفت بابا خانواده شوهرم همش دارن راجعبش حرف میزنن همش دارن مسخرم میکنن میگن بابات این خواهرتو از کجا آورده ک هیچیش بهتون شباهت نداره من خسته شدم چقدر سرکوفت بشنوم اخه ....
خواهر دوم ک مثلا خانواده شوهرش سرآمده کل روستا بودن و نزدیک خونه پدری هرروز میومد و اوقات پدر و مادر و تلخ میکرد ک
بابا چرا انقد اینو لوس میکنی مگ ما با اون چ فرقی داشتیم شوهرش بده بره از دستش راحت بشیم چقد کنایه از در و همسایه بشنویم بسته دیگ ....
خواهر سومم ک جای خود داشت چون سنش پایین تر بود ب پسر کدخدای ده بالا شوهر داده بودنش اخه پسره کدخدا یکم خوش اشتها بود یه مرده ۳۰ ساله یه دختره ۱۵ ساله رو عروسه خودش کرده بود
داداشا ام ک پی کار بودن و رو زمین و دامداری مشغول بودن و هروقت ک میرسیدن خونه از س سلام غر میزدن تا ش شام ک بخورن و بخوابن
مامان دختره ما از اون مامانای آروم و ساکت بود ک آخشو فقط خداش میفهمید و تو این بدبختی چشمش ب دهن شوهرش بود ک چ تصمیمی واسه ته تغاری میگیره
هرچی ب دخترش میگفت نوشین جان یکم خوددار باش انقد تو روستا نچرخ و سوال پیچ نکن مردم و
ولی گوش شنوای نوشین ۱۲ ساله بدهکار نبود
مشهدی حسینم هرچی میگفت نازدختره بابا
بابا ناراحته
همه اذیت میکنن بابارو انقد از خونه بیرون نرو ب کار بقیه کار نداشته باش
ولی یه هفته یماه
اخه چقد تو خونه زندونی میموند ک ب جرم تفاوت با بقیه تنبیه بشه