همونطور ک چایشو میریخت تو نعلبکی ب این فکر میکرد که چیکار کنه
نوشین آب پاکی و ریخته بود که نمیخواد مثله بقیه خواهراش ازدواج کنه و از یطرفیم نمیشد تو خونه نگهش داشت
روشو کرد سمته رقیه و گفت
خانم میگی چیکار کنم
بهش میگم بشین تو خونه نرو بیرون میگ چشم
اما یک هفته یک ماه چقد تو خونه زندانیش کنم
اگ شوهرش بدیم شاید بزرگ شد شاید ....
سرشو انداخت پایین
دیگ کلمه هاشم ته کشیده بود
رقیه نگاهشو از زمین برداشت و گفت
اگ شوهرش بدیم و ب این کاراش ادامه داد چی؟
اونوقت چ کنیم
الان خودش تنهاس
اگ بره با بچه برگردوننش آبرومون و چیکار کنیم ؟
نوشین همونطور ک ب حرفای مادر و پدرش گوش میداد تو دلش ب خودش بد و بیراه میگفت
اخه تو چرا انقد فوضولی
برو شیر گاوتو بدوش
تخم مرغارو جمع کن
اصلن مثه بقیه باش
توهمین حین ک اینارو ب خودش میگفت اشکاش جلو چشمشو گرفته بود
بلندشد و شالش و بست و رفت بیرون
پاهاشو کرده بود تو چشمه و عکسه ماه و نگاه میکرد
با خودش گفت
بیا فرار کن اگ فرار کنی دیگ کسی بابا مشهدی و اذیت نمیکنه
دیگ کسی ب داداشا چیزی نمیگه
اونوقت فاطگه و بقیم اذیت نمیشن
اما بعد ک فک میکرد میگفت اونوقت اگ من فرار کنم مامان رقیه و بابا مشهدی همش ب فکرم میشن دق میکنن
اما دلم نمیخواد شوهر کنم
اگ بمیرم چی
چ فکرایی ک نکرد و منصرف شد