2777
2789
عنوان

میخوام از زندگیم بگم دردو دل کنم

1285 بازدید | 43 پست

میخوام درمورد زندگی کل اعضای خانوادم بگم خیلی دلم گرفته 

مامانم از یه خانواده با افکار قدیمیه از اونا که حرف مردم از همچی واسشون  مهمتر بوده سه تا خواهر با دوتا داداش داره که خاله بزرگمم اگه بخوام از زندگیش بگم خودش یه رمان میشه اونم کلی بدبختی از دست شوهرش کشیده و سه تا بچه رو با چنگ و دندون بزرگ کرده 

مامانم یه دختر درسخون خوشگل و خیلی مهربون بوده عاشق این بوده که درسشو بخونه و زندگیشو بسازه

اما وقتی ۱۵سالش بوده مادربزرگم که عمه ی مادرمه میاد خواستگاری و مامانمم از بابام متنفر بوده و جوابش منفی بوده اما درنهایت با تمام مقاومتاش به زور با بابام ازدواج میکنه و تازه بدبختیاش شروع میشه

مامانم واسه اینکه با بابام ازدواج نکنه اعتصاب غذا میکنه و میره خونه ی عموش اما بابابزرگم میاد بزور مامانمو میبره سر سفره عقد و بزور بله رو میگیرن

ادمک لال نباش پرو باش  

مادرم نوع پرده بکارتش جوری بوده که شب زفاف خونریزی نداشته و اونام ازشون دستمال خواستن اما چون خونریزی درکار نبوده بهش میگن تو قبلا با کس دیگه ای بودی و با همسایتون حتما کاری کردی که دختر نیستی 

از اون موقع بابام شک کردناش شروع میشه و کارش میشه کتک زدن و اذیت کردن مامانم 

بخاطر همین شک کردناش زود بچه میخواد و مامانم تو سن ۱۷سالگی اولین بچش به دنیا میاد و سال بعد هم داداشم به دنیا میاد 

ینی مامانم تو سن ۱۸سالگی دوتا بچه داشته و دست تنها بزرگشون کرده

ادمک لال نباش پرو باش  

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

مامانم با مادرشوهرش جفتشون تو یه خونه زندگی میکردن و همیشه پنجاه کیلو پنجاه کیلو سبزی میخریدن مینداختن جلوش که هم پاک کنه هم بشوره هم خردش کنه 

حتی نمک اماده هم نخریدن مامانم سنگ نمکو خودش ریز ریز میکرده

کلی گوجه میخریدن که مامانم باهاشون رب درست کنه

کل خونه رو خودش تمیز میکرده 

اون موقع تو اتاق مامانم شیر اب نبوده و نمیذاشتن تو ظرفشویی ظرف بشوره همشو باید تو حیاط تو سرماو گرما میشست

نمیذاشتن هیچ جا بره حتی واسش ارایشگر میاوردن خونه .‌.

خونه بابابزرگمم سالی یکی دوبار اجازه داشته بره اونام با کلی گریه و وساطتت بقیه

حتی یه بار زمان واکسن زدن داداشم که میرسه اجازه نمیدن داداشمو ببره واکسن بزنه و چون واکسنو نزده داداشم به شدت مریض میشه و تو بیمارستان بستریش میکنن مامانم همیشه میگه خدا بچمو بهم برگردوند و بهم رحم کرد

ادمک لال نباش پرو باش  

بابامم اهل خرج کردن واسه مادرم نبوده واسه عروسی داییمم مامانم لباس میخواسته واسش نمیخرن بابامم سر همین قضیه میزنه تو گوش مامانم 


همینه ی اینا میگذره تا اینکه هر بار عموم اینا میومدن مامانمو اجیمو داداشمو از خونه مینداختن بیرون 

که بلخره بابام اینا تصمیم میگیرن یه خونه کوچیک بخرن که دقیق تو کوچه مادربزرگم ایناس و مادربزرگم نذاشته جای دیگه خونه بخرن گفته باید نزدیک باشن

بابامم راننده کامیون بوده و همش شک داشته نکنه خودش تنها بره بیرون کاری کنه خونه رو همونجا میخره

تهدید کردنای بابام ادامه پیدا میکنه و مامانم روز ب روز سرخورده تر از قبل میشه تا اینکه من به دنیا میام

اون موقع داداشم اینا ۱۱-۱۲سالشون بوده و یک سال بعد من داداش کوچیکم به دنیا اومد

با ی درامد کم و به زور مامانم مارو بزرگ کرد درحالی که کامل دست تنها بود

ادمک لال نباش پرو باش  

من دوره راهنمایی بودم که بابام چون دوستش گفته بود از شریکت شکایت کن رفت و ازش شکایت کرد و ما کل درونداریمون که دو دونگ ماشین بودو از دست دادیم و بابام بیکار شد اعتیاد هم داشت 

ازهمه ایراد میگرفت و هر کیو میدید بهش فوش میداد هنوزم این عادتو داره ترک نکرده و به همه فوش میده 

ما دیگه پولی نداشتیم که حتی چیزی بخریم واسه خوردن دیگه چه برسه به بقیه نیازامون 

یادمه دوم راهنمایی بودم هزار تومن تو جیبم نبود که یه ساندویچ بخرم با دوستام بخورم اونا همیشه میخریدن و بوش تو دماغ من میرفت و من الکی میگفتم معدم درد میکنه نمیخورم بدم میاد الان هیچ ساندویچی به نظرم خوشمزه نیست دیگه 

همیشه میرفتم ارزونترین خودکارارو میخریدم بقیه بهترین چیزا دستشون بود یادمه چن نفر مسخرم میکردن

بعضی وقتی بابابزرگم ۵۰۰تومن یا هزار تومن بهم میداد میذاشتم یکم زیاد بشه میذاشتم تو کیف مامانم تا خوشحالش کنم 

😢😢😢


مامانم حتی حلقه دستشم از نداری فروخت من ی گوشواره کوچولو داشتم خیلی دوسش داشتم مجبور شدم اونم بفروشم

اما بابام این وسط فقط جلو تلویزیون مینشست ینی ما جرعت نداشتیم بگیم بزن یه شبکه دیگه و بدون مراعات بقیه غذاشو میخورد مثلا اگه یه دیس برنج بود نصفشو خودش میخورد نصف دیگش غذای ما پنج نفر بود

ادمک لال نباش پرو باش  

حتی بهش پیشنهاد کارم میدادن نمیرفت 

میگفت من برم واسه اون کار کنم که کچله؟اون اصن ادمه ؟


تو همین حین واسه اجیم خواستگار اومد و ازدواج کرد و شکرخدا الان خوشبخته و یه بچه هم داره 

و هر چی بخواد واسش مهیاس 

اون موقع بخدا بابام حتی به فکر کادو عروسی اجیمم نبود به فکر جهزیه هم نبود 

مامانم هر چی داشتو فروخت وام ازدواجم گرفت واسه اجیم یه جهزیه جمع و جور مهیا کرد و کادو عروسیشم چون دیگه چیزی نداشتیم اجیم النگو هاشو فروخت با النگوی خودش واسش کادو عروسی گرفتن مامانم اون روزا چقد گرفته بود.... 

همیشم میگه من جلو شماها رو سیاهم اما مامانم واسمون کم نذاشت هر کی دیگه جا اون بود میذاشت میرفت😢😢

ادمک لال نباش پرو باش  

همه ی اینا گذشت تا داییم دلش واسمون سوخت یه کامیون خرید گفت بابام بره روش کار کنه

اما بازم فرقی نکرد و ماهی سه روز کار میکرد بقیش خونه بود و پولی هم دست داییم نمیداد و مام همیشه سرمون جلو همه بخاطر کارای بابام پایین بود

یه بار ازش ۱۰۰هزار تومن پول خواستم بهم نداد میگفت به من ربطی نداره گفتم منی که نه سرکار میرم و مجردم چطوری باید خرجم دربیاد اخه

ادمک لال نباش پرو باش  

داداش کوچیکمم همزمان که مدرسه میرفت کارم میکرد و الانم دانشجو رشته الکترونیک تو ی دانشگاه روزانس شکر خدا و پیش داییم کار میکنه و۱۹سالشه

خیلی سختی کشید میبینمشون اتیش میگیره دلم

داداش بزرگمم الان ۳۲سالشه چندین ساله کار میکنه رو ماشین مردم قشنگ نصف موهاش سفیده همسنای اون الان زنو بچه دارن اما اون نمیتونه زن بگیره 

اوایل یکیو دوس داشت چون پول نداشت بره خواستگاری دختره ازدواج کرد

ادمک لال نباش پرو باش  
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز