میخوام درمورد زندگی کل اعضای خانوادم بگم خیلی دلم گرفته
مامانم از یه خانواده با افکار قدیمیه از اونا که حرف مردم از همچی واسشون مهمتر بوده سه تا خواهر با دوتا داداش داره که خاله بزرگمم اگه بخوام از زندگیش بگم خودش یه رمان میشه اونم کلی بدبختی از دست شوهرش کشیده و سه تا بچه رو با چنگ و دندون بزرگ کرده
مامانم یه دختر درسخون خوشگل و خیلی مهربون بوده عاشق این بوده که درسشو بخونه و زندگیشو بسازه
اما وقتی ۱۵سالش بوده مادربزرگم که عمه ی مادرمه میاد خواستگاری و مامانمم از بابام متنفر بوده و جوابش منفی بوده اما درنهایت با تمام مقاومتاش به زور با بابام ازدواج میکنه و تازه بدبختیاش شروع میشه
مامانم واسه اینکه با بابام ازدواج نکنه اعتصاب غذا میکنه و میره خونه ی عموش اما بابابزرگم میاد بزور مامانمو میبره سر سفره عقد و بزور بله رو میگیرن