تاوقتی مجرد بودیم و مدرسه و درس با همکلاسی ها نقشه از ایندمون میکشیدیم وازدواج های باعشق و رویایی وقتی چهارده سالم بود ازدواج کردم البته به خاست خانوادم وسنتی سال اول و دوم همش با خانواده همسرم وخوده همسرم دعوا داشتیم بحدی که میگفتم طلاق خلاصه سخت گذشت روزها سپری شدو منتظر روزای خوب موندم وموندم...شوهرم خیلی غرغرمیکنه عصبیه اصلااااا کلمات محبت امیز بلد نیست تشنه محبتم تشنه یه بغل با محبت نه ساله میگذره اما یبار هم با عشق بغلم نکرده بگه خانومم وفلان😢خیلی دلخورم از زندگی چقدر بچگونه ورویایی فک میکردیم وچیشدالان به یجایی رسیدم انگار خیلی بیحس شدم قبلا واسه هرچیزی میخندیدم الان خنده دارترین موضوعات هم برام بیمزست روزها تکراری سر هر چیزی اشکم دم مشکمه احساس افسردگی دارم بیحالی بیحوصلگی دوست دارم شاد باشم اما حیییییف
باید بسوزم وبسازم😢😢😢😢کاش شوهرم میفهمید چقدرتشنه محبتشم بارها گفتم و محل نمیده مث یه همخونه زندگی میکنیم چکار کنم دلم خیلی گرفته