این چند روز مریض شدم و ب خاطر ی مشکل بزرگ ک برا شخص خودم پیش اومده هرشب میترسم و تا صب بیدارم و گریه میکنم امشب شوهرم گفت نمیام دنبالت بمون خونه بابات من خسته ام خیلی خابم میاد بعد زنگ زدم بهش ک ببینم شام خورده یا ن ساعت۱۱بود گفت اومدم باغ پیش دوستام حالا حالاها اینجام منم فقط گفتم خوش بگذره بدجور مریض حالم نمیتونم نفس بکشم...دوماهه که عروسی کردیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
سلام عزیزم منم اوایل ازدواجم همین جور بودم یا بعد از سر کار میرفت تا ساعت ۳ یا ۴ شب یا خونه بابام میرفتم نمیومد دنبالم یا دیر میومد اوایل همش دعوا و اوه بیاد ببین دیدم فایده نداره با سیاست و بغلش میکردم میگفتم بدون نمیتونم و از این حرف ها تا یالا خوب شد الان که اصلا حال و حوصله خودشم نداره چه برسه به رفیق بازی .از وقتی که هم بچه آوردیم اینقدر درگیر شدیم که نگو دعوا کاری پیش نمیبره فقط صحبت