این چند روز مریض شدم و ب خاطر ی مشکل بزرگ ک برا شخص خودم پیش اومده هرشب میترسم و تا صب بیدارم و گریه میکنم امشب شوهرم گفت نمیام دنبالت بمون خونه بابات من خسته ام خیلی خابم میاد بعد زنگ زدم بهش ک ببینم شام خورده یا ن ساعت۱۱بود گفت اومدم باغ پیش دوستام حالا حالاها اینجام منم فقط گفتم خوش بگذره بدجور مریض حالم نمیتونم نفس بکشم...دوماهه که عروسی کردیم