من سه ساله ازدواج کردم دوسال هم عقد بودیم .من دقیقا سال ۹۲ برج هشت عقد کردم بچه اولم هستم .قرار شد بعد محرم و صفر جشن عقد بگیریم بعد دقیقا بعد ۲۰ روز از عقدم بابام که ۳۹ سالش بود از ۱۸ متر ارتفاع افتاد پایین و بعد یه شب ک تو کما بود روز تاسوعا فوت شد .اون موقع ۱۸ سالم بود .داداشامم یکی ۱۶ یکی ۱۴ سالش بود ابجیمم ۳ سالش بود.خلاصه از وضعیت داغونمون نمیگم ک چقد حالمون بد بود .من اون موقع از شوهرم بدم اومده رود همه اطرافیان هی میگفتن از قدم دومادشون بوده و چیکار.منم تحت تاثیر حرفاشون بودم همش باهاش بد رفتاری میکردم شوهرم اونموقع شیراز کار میکرد ما مشهد بودیم بعد ب خاطر ما ک تنها نباشیم کارشو ول کرد اومد مشهد اونجا ماهیی سه تومن میگرفت ولی ول کرد اومد هنو سه ماهم اینجا دنبال کار بود تا گیر اورد اونم با حقوق ۶۰۰ تومن فکرشو بکنید ولی رفتش سرکار چون نزدیک خونه ما بود .همون موقع بابام قبل اون اتفاق میخاست واسه داداش کوچیکم گوشی بخره یعنی قولشو بهش داده بود همون شب اخری هم ک خونه بود بهش گفت پنج شنبه میریم ک واست بخرم ولی خب نشد دیگه بعد داداشم موقع فوت بابام تو بیمارستان ناله میکرده و میگفته ک اره بابا بدقولی کردی رفتی تو قول دادی بریم گوشی بخری و ازاین حرفا میزده شوهرمم فهمید بعد درست بعد ختم هفت بابام رفت براش گوشی اندروید خرید اورد
يكي از روزاي ١٥سالگي وقتي بيدارميشي,تمام اون كودكي بزرگوارانه و نوجووني معذبيات ميپيچي وباحسرت واه ،ي شب بايدبزرگ بشي ،ديگه بلند نخندي ،خانومانه رفتار كني ،خواسته هات و زياد مطرح نكني،يه چيزايي عيب باشه برات،بلكه با تموم كم و كوچيك بودنت تو دنيا ادم بزرگا جا بشي هيچ وقتم از خودت و هيشكي نپرسي چرا؟اين شرط ادم بزرگ بودنت🍁 ديگه بچه نيستي دنبال علت بگردي بايد خودت ي جوري ب خودت حالي كني ⛏💔ميدوني مسبب اين تبعيض و زوركي جا شدن تو دنيا بزرگا و يه شب بزرگ شدن كيه؟پدر و مادر👬همينايي ك ميخان بخاطر حرف مردم بچه بيارن،همينايي ك به جاي حلكردن مشكلشون بچه ميارن تا گرم بشه، پا ب سن گذاشتن يكي باشه اب دستشون بده بعد١٢٠سال يكي باشه واسشون ي فاتحه بدهشادبشندختر ميارن ولي منعش ميكنن از دنياي صورتي ،رنگ دنياش و خودشون خاكستري ميكنن،هميشه محدود و خشمگين ،بعد كم كم اين موجود ظريف ميشه شاهد و ناظر اختلافات،بي حرمتيا،قهرا،حتي امور شخصي ميندازن سرش🎃اسمشم ميزارن تربيت درست به همه ميگن دخترمن خيلي جلوتر سنش درك ميكنه😞بلد كار كنه 😖فقط بازي نميكنه😓 و ميشه جز افتخاراتشون،اونوقت اين دختر بچه با دنيا خودش خدافظي ميكنه ويه شب وارددنيا ادم بزرگا ميشه🚯دلسوز و محتاط و محدود روز و شباش و طي ميكنه ،يهو ميشه ٢٠ساله با كلي هيجان و عقده وكمبود،اونوقت در تعاروف كردن عقده هاش و ترساش باز ميشه ،يكي عشق يكي محبت❣يكي رنگ صورتي💓يكي اعتماد بنفس و شجاعت👽يكي دوست داشتن🤖يكي رها بودن🌪يكي دستش و ميگيره 👫يكي نوازشش ميكنه💑يكي ميشكنه💔يكي رهاش ميكنه🏃🏻 و ميشه كانون سو استفاده يهو ٢٥ساله ميشه ميبينه چيزي ندارهجز رنج اونوقت تو سن ٢٥سالگي ٤نسل و زندگي كرده خودش👧🏻مادرش👸🏻مادربزرگش👩🏼مادربزرگ همه اينا👵🏻پس قبل اينكه بچه بياريد و بچه رو قرباني كنيد ،هروقت ديديد ازعشق اميد ارامش زيبايي و رنگي پر هستيدوميخايد اينا ادامه دار و تكثير بشن بچه بياريد اونم دختر فقط صورتي 👶🏻💗💕💞💓💟
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
.خیلی کارای دیگه میکرد واسمون یه جورایی اصلا نمیخاست اب تو دلمون تکون بخوره خانواده خودشم شهرستان بودن همون شیراز بابای خودش وقتی ۱۰ سالش بوده فوت میکنه مامانشم مریض بود ب اونا هم هرچند وقت سرمیزد ولی بیشتر اینجا بود دم دست مامانم .اصلا مامانم شوهرم براش شده بود یه تکیه گاه همه کاراشو بهش میگفت خریدا کلا همه چی من اون سال تازه دانشگاه هم قبول شده بودم ترم یک بودم دیگه نمیخاستم برم ک باز شوهرم نذاشت ک باید بری من یه سال اول خیلی بدرفتاری میکردم باهاش اصلا تو خونه باهاش حرف نمیزدم سنگین بودم باهاش نمیدونم چیکارم بود ولی بدم اومده بود ازش .دوری میکردم ازش جلو خانوادم عادی برخورد میکردم ولی تو تنهایی نه اصلا محلش نمیدادم اونم هیچی نمیگفت فقط میگفت درکت میکنم میدونم دست خودت نیس .شبا بخدا ک هی گریه میکردم می اومد پا به پام مینشست گریه میکرد خودشو میزد میگفت دیگه گریه نکن بخدا اشکت داغونم میکنه .میگفت بیا منو بزن اروم بشی.من حتی چتد باری از روعصبانیت زدم توگوشش خیلی وحشیانه ولی بجون دخترم تو نگفت بهم هیچی .خلاصه زیادی اذیتش کردم از سرکار ک می اومد خودش میگفت ک بخدا ز شوق دیدنت هی میخام زودتر کارم تموم شه بیام خونه یا همش منتظربودم ک زودتر از دانشگاه بیای ولی من چی از دانشگاه می اومدم سلامشم نمیکردم میرفتم تو اتاق درم قفل میکردم میگفت بذار بیام تو میگفتم برو حوصلتو ندارم خستم
.میگفت بیابریم بیرون دور بزنیم پارک بریم جایی ولی من میگفتم بابام مرده پاشم بیام باتو خوش گذرونی یه عالمه حرف بارش میکردم قشنگ یادمه روز زن اولین سالش ک فک کنم هفت هشت ماه از مرگ بابام میگذشت رفته بود یه عالمه لباس طفلی واسه من و مامانم خریده بود ولی من چیکارکردم اصلا نگاشون نکردم تنمم نکردم هنو یه هفته قهربودم ک رفته واسم لباس خریده چقد بیفکره نمیگه من عذادارم .جلو روی خودش مانتویی ک واسم خریده بود رو دادم ب دختر خالم گفتم واسم اندازه نیس مال تو .هیچی نگفت فقط نگام کرد .اینم بگم شبا اصلا دلم نمیخاست کنارم باشه موقع خاب ولی ب خاطر مامانم مجبوربودم تا نفهمن ولی تو اتاق ک می اومد من روتخت میخابیدم اون پایین تخت میگفتم کنارم نباشی هنو یه بار ک بیدار شدم دیدم کنارمه و منو تو بعلش گرفته باهاش دعوا کردم ک واسه چی اینجوری کردی گفت بخدا مامانت تو خاب بودی اوند پشت در دوتا در یواش زد کار داشت تواتاقت چیزی میخاست برداره بعد من سریع فقط تونستم رخت خوابمو جمع کنم خودمم انداختم روتخت ک یه وقت مامانت چیزی نفهمه
خلاصه اون یه سال یه سگ بودم هرچی من بدتر میشدم اون بهتر وای هنو یه بار ک مامانم اینا نبودن اینقد ازدستش عصبی شدم ک رفتم جلو چشمش یه مشت قرص ریختم تو دهنم مثلا میخام خودمو بکشم از دستت ولی خب نخوردم باز ریختم دور اونم فکر کرد واقعا من اینکارو کردم اونم سریع یه مشت قرص اعصاب ک مال مامانم بود ک خیلییی هم بودن رو ریخت تو دهنش کپسول بودن شروع کرد ب جویدن ک منم بمیرم بهتره خیلی ترسیدم دیگه اون موقع هی میگفتم غلط کردم بندازشون من نخوردم تو هم نخور ولی مخل نمیداد میخوزد اخر اینقد قسم دادم تا همه رو تف کرد