دوسال پیش خواهرم اومد گفت یکی ازمن خواستگاری کرده. ماهم خوشحال شدیم.خوب بعدش من خوشحال شدم.گفتم یه قرار بذار ببینمش.دیدمش.گفتم چه کار ه ای .بابات چ کاره است چند نفرین.
گفت بابام توتامین اجتماعیه .یه برادرم دکتره.خواهرام دوتاشون پرستارن .زن داداشم دکتره.
خیلی هم خواهرتو دوست دارم اصلن برام مهم نیس باباش چکاره است خونه تون کجاس واین حرفا
منم گفتم باید با مامانم اینا صحبت کنم. گفت باشه دوروزدیگه زنگ می زنم بهم بگین.
منم به مامانم گفتم ا نام گفتن ایرادی نداره باید اول خانواده ها باهم آشنا بشن و اینا
بعدازدوروزکه زنگ زد منم گفتم باید یه قراربذاریم خانواده ها همدیگرو ببینن. اونم گفت باشه دوهفته دیگه میاین.
حالا این وسط خواهرم همش باهاش درارتباط بود.
دوهفته گذشت نیمدن . گفت من می خواه م با خواهرت رفت وآمد کنم منم گفتم هرجامیرین منم باید بیام فک کنین منه خنگ سه چهارباربااین دوتا رفتم بیرون که مثلا شان وشئوناتو رعایت کنم.
بعد گفت خونوادم عید غدیر میاین .حالا دوماه تاعید غدیر بود.ماهم منتظر.......راستی یه آدرس برا خونشون داده بود . تقریبا چهار ماه از آشناییشون می گذشت که دیگه من خسته شدم گفتم برم خونشونو ببینم رفتم اصلن خونه اونا نبود.بهش گفتم مثلن خیلی بهش برخورده بود. دیگه اینقد پاپیچش شدم که دیگه همچیو راجع به خودشو خانوادش گفت.
فک کنین خونشون تو یه روستا تویه شهرستان خیلی دور بود تااون موقعم هیچی به خانوادش نگفته بود
پدرش وبرادراش همه کشاورز بودن.
فک کنین وقتی من دیدمش فقط یه کت وشلوار داشت حتی بعضی قسمتای شهرو نمیشناخت.
ولی بعد چهارماه خونه دار شده بود ماشن دار شده بود.
به خواهرم میگفتم چطوری . می گفت اینارو ازقبل داشته.
یعنی پولشو ازقبل داشته.منم خنگ باور میکردم.سرتونو دردنیارم نه ماه گذشت آخر نیومد خواستگاری
دیگه مامانمم خسته شده بود مثلن رفت حضوری صحبت کنه. رفتن تویه پارک پسره برداشت گفت اگه منو میخوایین باید بدون پدرومادرم بخواین.
مادرمنم گفت باشه .باورتون میشه گفت ماحاضریم بریم محضر بدون پدرومادرتو عقد کنین.
شگفتانه تر پدرمم قبول کرد درحالیکه ما یه خونواده تقریبا متوسط رو به بالا هستیم واسم ورسمی برا خودمون داریم.
خلاصه رفتن محضر بدون پدرومادراون عقد کردن.
تازه ما جهازم خریدیم یعنی بابام اینا گذاشتیم تویه خونه اجاره ای که مبلغ اجارش خیلی زیاد بود.
هرچی ما یعنی منو بقیه خواهرام می گفتیم ازکجا چطوری .هیشکی محلمون نمیذاش.
فک کنین حتی عقدشو به پدرومادرش نگفته بود تااینکه می خواس شناسنامشو عوض کنه یکی تودهاتشون فهمیده بود به برادرش گفته بود
بعد خداچشمتون روزبدنبینه پدرومادرش بابرادراش ریختن روسرمون که آره این دختر خیابونیه وازاین حرفا.
گذشت سه چهارماه دیگه ازاین موضوع گذشت.
پدرش اومد مهریه خواهرم که۱۳۷۴تاسکه بود گفت باید ببخشی .خواهرمنم بخشید .
بابای من وضع مالیش خوبه مغازه داره .اما یه مدتی بود که می گفت خیلی بدهکارم دارم ورشکست میشم.
دردسرتون ندم. فهمیدیم تویکسالونیم که این آقا باخواهرمن آشنا شده بود .حدود یک میلیاردوپونصد میلیون کم کم از حساب بابای من برداشت میکردن دوتایی بارمز دوم.
آخه بابای من سوادنداره تمام اس مسای بانکم روگوشیه خواهرم بود
تازه متوجه شدیم بابام همون موقع که پدرو مادرش اومده بودن بابام یه آپارتمان به اسم خواهرم کرده بود
ازقضیه مهریه ام فقط بابام خبرداشت بعد هشت ماه ما حتی مامانم فهمید.
فک کنین وقتی به بابام گفتیم که بابا دخترت ازحسابت ما گفتیم ۴۰۰میلیون برداشت کرده دورازجون می خواست سکته کنه خیلی روز بدی بود بابا م توسر خودش میزد.
فک کنین دیگه خواهرم گفت بدرک من .میرم پولای بابارو میگیرم.یعنی خواهراحمق من این پسره یه ایکبیری رو باپول نگه داشته بود .مهریشم که بخشیده بود.
رفتیم بادوتا دامادمون توخونشون باهاشون دعوا کردیم یعنی خواهرمو شوهرش .اول که هاشا کرد ولی بعد تقریبا ۴۰۰میلیون ازاون پولارو برگردوند.
بابت مهریه هم دوتا چک ۴۰۰میلیونی یه چک یک میلیاردی دروجه بابام ازش گرفتیم
رفتیم تودهاتشون به پدرشم گفتیم. دارم یه چی می گم شما یه چی میشنوین خیلی حس وحال بدی بود.
بعد دوماه پدرش اومد پیش بابام نمی دونم چی گفت چکارو پس گرفت و وعده عروسی داد . بابای من خیلی ساده وبی زبونه .بابام چکارو داد.
تواین مدتم ما با خواهرم وشوهرش قهر بودیم واصلن با هم رفت وآمد نمیکردیم.
ولی مادرم وبابام باهاشون خوب شدن.
بعدازیه مدت اومدن گفتن می خوایم عروسی بگیریم .
بعدازاین همه ماجراوخیلی مسائله دیگه که من ازشون گذشتم واینجاننوشتم به نظرشما ما یعنی بقیه خواهرا باید باین خواهرو دامادو پدرومادرمون چکارکنیم.
فک کنین مادرم به زور می خواد مارو آشتی بده آخه چجوری اون با پولای بابای من پدرومادرشو فرستاد حج برابرادراش سه تاماشین خریده .ماشین آخرین سیستم زیرپاخودشه چندتاخونه خریده .
باید به این بابا چی بگم😢😢😢