یکی از اقوام نزدیک شوهرم(مرد) (خودشم متاهله)چند سال اول زندگیمونو باهامون حرف نزد و قهر بود چون فکر میکرد منم میتونه مطیع خودش کنه اونقدر تو خانواده نفوذ داشت و ازش میترسیدن که خود رای بودن من واسش شد کینه ی شتری و ....بعد چند سال به خواهش و توصیه دیگران و صلاح خودمون باز باهم دوست شدیم و رفت و آمد شروع شد اما حالا اونقدر بهم توجه میکنه اونقدر توجه میکنه که گاهی حتی فکر میکنم منظورش چیه از این همه توجه...گاهی ام میترسم خیلی میترسم که با این همه توجهش نکنه یه جور دیگه تو ذهنم بزرگش کنم و...(قابل گفتن نیست)...کمکم کنین...