صورت متعجب سعید کم کم خندون شد و گفت:خوشم میاد!خندون ادامه داد: ریما یه پیشنهاد واست دارم.دوست داری بیای تو خونه ی من زندگی کنی؟ترس و تردید رو تو چشمام دید.این مرد چه دلیلی برای این محبت هاش داره؟خیلی کم پیش میاد به کسی اعتماد کنم!انگار حرفمو از تو چشمام خوند.
آروم و شمرده شمرده گفت:من..آسیبی..بهت ..نمیرسونم!
مشکوک گفتم:چجوری بهت اعتماد کنم؟تو هم مردی!
سعید:میتونی بهم اعتماد کنی و باهام بیای یا همین جا بمونی!به نظرت اینجا امنه؟امن؟!به هیچ وجه!راه دیگه ای نداشتم...تهنا راه فرارم همین بود!باید میرفتم!با یه لبخند ریز گفت:چی شد؟میای یا میمونی؟تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:من غلط کنم بمونم!میام آقا!میام!
سعید:پس بزن بریم!
بلند شد و منم با خودش بلند کرد.خم شد و زل زد تو چشمام.سعید:همیشه آرزوی یه دختر رو داشتم ولی خدا فقط یه تفاله ی پسر بهم داد!ریز خندیدم که اونم خندید و با محبت پیشونیمو بوسید.سعید:از این به بعد تو میشی دختر کوچولوی خودم!خندیدم و باهاش همراه شدم.پیش بسوی آینده ی جدید و نامعلومم!
خسته خودمو روی تخت نرم و گرمم ولو کردم،حالا یه جور میگه انگار تا دیروز تو طویله میخوابید!واالله خوابیدن تو طویله به اون خونه رحمت داره!هنوزم وقتی نگاه های پر از نفرت و عقده ی مجید میاد جلوی چشمم روحم شاد میشه!حس میکنم آقا سعید میتونه یه حامیه خیلی قوی واسم باشه.وقتی سر مجید داد زد که دیگه نباید اطراف من بگرده،سرش داد زد و گفت که میخواد منو به فرزند خوندگی بگیره و من از الان دخترشم احساس حمایت رو کاملا بهم القا میکرد.سرش داد میزد و من کیف میکردم!حقشه کروکدیل!وقتی رسیدیم آقا سعید از یکی از خدمتکاراش خواست که یه اتاق متناسب با سنم بهم بده و بعدش با مهربونی ازم خواست که برم و استراحت کنم.طاق باز خوابیدم و نیشم باز شد.وای خداجون من چه خوشبختم!بعد یه استراحت کوتاه رفتم تا یه ذره فوضولی کنم.با حوصله تک تک اتاقا و گوشه و کنار خونه رو زیر و رو کردم و در آخر رفتم سراغ آقا سعید که تو نشیمن رو مبلای سلطنتیش لم داده بود و متفکر زل زده بود به یه نقطه ی نامعلوم!اصلا متوجه حضور من نشد!با نیش باز پریدم جلوش و بلند گفتم:پــــــــخ!بیچاره یه متر از جاش پرید و به نفس نفس افتاد!یکی از خدمتکارا سریع دوید سمتش و یه لیوان آب و یه قرص داد بهش!این آب سردکن،داروخونه متحرکه؟متعجب زل زده بودم به آقا سعید و یه سری از خدمتکارا که دورش حلقه زده بودن.یعنی چی؟ چی شده؟نیشم رو بستم و رفتم جلوتر تا ببینم چه خبره.بعد چند ثانیه بقیه متفرق شدن و فقط من موندم و آقا سعید و خدمتکار شخصیش که یه دختر جوون 27،28 ساله بود.
خانومه با حرص گفت:خانوم کوچولو اصلا میدونی داشتی چیکار میکردی؟مگه نمیدونی هر هیجان و ترسی واسه آقا سمه؟مگه نمیدونی...همینجوری داشت اوج میگرفت که آقا سعید داد زد،
سعید:سپیــــــده!ساکت شو لطفا!فقط یه بار،فقط یه بار دیگه ببینم سر دختر من داد زدی بی برو برگشت اخراجی!فهمیدی؟ها؟دختره بدبخت از ترس کبود شده بود!خودمونیما!این آقا سعیدم وقتی عصبانی میشه خیلی بد هیولا میشه ها!سپیده معذرت خواست و سر به زیر ازمون دور شد.سمر انداختم پایین و سعی کردم لحنم مظلوم باشه.
ریما:واقعا متاسفم.جدا نمیدونستم که شما بیماری قلبی دارین.بازم معذرت...حرفم با صدای قهقهه ی آقا سعید نصفه موند!الان چرا داره میخنده؟قشنگ که خندید اومد جلو و سفت بغلم کرد.
کپ کردم!این چی میگه؟
با خنده دم گوشم گفت:عاشق دختر بودم و هستم بخاطر همین شیرین بازیاش!هی میخندید و میچلوندم!منم که دیدم اوضاع امن و امانه خودمو حسابی لوس کردم و آقا سعیدم حسابی کیف کرد!کنارش رو مبل نشسته بودم.خودش داشت روزنامه میخوند.حسابی حوصلم سر رفته بود.
آروم گفتم:آقا سعید.اخمو برگشت سمتم!یا خدا،چش شد!
سعید:میشه انقدر به من نگی آقا سعید؟
مظلوم گفتم خو چی بگم؟
مهربون گفت:هر چی خودت راحتی.یه ذره فکر کردم.وقتی اون منو دختر خودش میدونه چه اشکالی داره منم بهش بگم بابا یا مثلا پدر؟نه نه پدر خیلی ضایست،همون بابا خوبه!
آروم بهش نزدیک شدم و گفتم:بابایی جونـــــم!یهو گل از گلش شکفت و شکوفه کرد!
خندون بغلم کرد و گفت:جون بابایی؟انقده حال کردم نازم خریدار داره!تو خونه فقط رادین نازمو میخرید که اونم...هی!
ریما:حوصلم سر رفته،میای بازی؟
متعجب گفت:بازی؟چی بازی؟
شونمو انداختم بالا و گفتم:بازی دیگه!یهو از جاش پرید،دستمو گرفت و منو برد سالن بالایی که با دو تا پله ی پهن از این سالن جدا میشد.منو برد سمت میزی که روش مهره های شطرنج شیشه ای بود.نشستم رو صندلی و بابا هم نشست رو به روم.هه، چه زود پسرخاله شدم!بابا!
سعید:خب بیا بازی کنیم.بلدی که؟
بیخیال گفتم:نچ!بیچاره بادش خالی شد!با هیجان گفتم:بابایی بهم یاد میدین؟یه لبخند ماه زد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.اول طرز چیدن مهره ها و اسمشون رو بهم یاد داد و بعد طرز حرکت کردن مهره ها و قوانین بازی.ده دقیقه ای قوانین بازی رو یاد گرفتم.