2777
2789
عنوان

ریما

923 بازدید | 5 پست

نه یه قطره اشک ریختم،نه التماسشون کردم،که چی بشه؟اونا ارزش یه قطره از اشکای منو ندارن!آدم بی خیالیم...ولی این دیگه خیلیه!آروم زل زدم تو چشماشون و قسم خوردم یه روزی نابودشون کنم،به خاک و خون بکشمشون!نگامو از اون دوتا جونور یا به قول معروف ننه بابام گرفتم و دوختم به اون مرتیکه.مجید سعادت،یا کثافت!چه فرقی میکنه؟با نگاه هیزش داشت منو با لباس قورت میداد.آخه یکی نیست بهش بگه یه دختر بچه ی 15 ساله به چه درد تو میخوره؟!ها؟بچه باز؟لجن!جناب کثافت داشت با اون دوتا اتمام حجت میکرد.هیچی از حرفاشون نفهمیدم چون تو فکر و حال خودم بودم. میدونستم تا چند ساعت اخیر چیز خوبی در انتظارم نیست ولی چه کنم...هر وقت این بی خیالی میزنه به کلم اینجوری خیالم راحت میشه!خیالم کاملا راحته چون تا حالا این حس بهم دروغ نگفته.کثافت با همون ژست مسخره و شیکم گندش اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو با خودش برد سمت ماشین.داشتم بالا میاوردم ولی اینو هم خوب میدونستم که اگه واکنشی نشون بدم اوضاع بدتر میشه!نگاه آخرمو به خونه ی به اصطلاح پدری و اون دوتا انداختم و مثل بچه ی آدم نشستم تو ماشین. تا برسیم به خونه ی اون لاش خور خون خونمو میخورد!تا تونسته بود جلوی اون راننده ی هیز تر از خودش به پر و پاچم دس مالیده بود!وقتی گفت پیاده شو انگار از قفس آزاد شده بودم،پرواز کردم بیرون!دوباره با اون چشمای کثیفش زل زد بهم ...میدونستم قصدش چیه،شهوت تو چشماش موج میزد!یه لحظه از اینکه نکنه این حسم بهم دروغ گفته باشه و اون کرکس گری بتونه بلایی سرم بیاره به خودم لرزیدم!اگه بخواد بلایی سرم بیاره مطمئنا میتونم تا یه حدی از خودم دفاع کنم!هر چی نباشه 5 سال زیر دست رادین آموزش دیدم ولی بازم هرچی باشه اون یه مرده و صد در صداز من قوی تر!از یکی از خدمتکاراش خواست تا منو ببره به اتاقم.با دیدن تخت دو نفره... راستش هیچ حسی بهم دست نداد!نمیدونم چرا،ولی همیشه نسبت به بقیه خیلی بیخیال تر بودم و هر چیزی برام مهم نبود و نیست!شاید اگه هر دختری جای من بود الان به جای زیرو رو کردن اتاق داشت زار زا گریه میکرد! حالا مگه چی شده که گریه کنم؟فقط امروز صبح ننه بابام منو به کثافت فروختن و تا چند ساعت آینده احتمالا بهم تجاوز میشه!شونمو انداختم بالا!هیچ حس خاصی نداشتم!خب چیکار کنم؟درسته دوست ندارم این لاش خور بهم نزدیک بشه ولی راه دیگه ای هم ندارم.تموم پنجره ها حفاظ داشتن و در هم که قفل بود!نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز و بسته شدن در از خواب پریدم،خوب خوابم میاد دیگه!حدسم درست بود،خود کثافتش بود!پس بالاخره اومد سراغم...دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم!قد و هیکلش سه برابر من بود گودزیلا.با اون لبخند چندشش داشت بهم نزدیک میشد.برای اولین بار اضطراب روحس کردم!یعنی تموم شد؟این آخره راهه؟این سرنوشت منه؟ترس رو تو چشمام دید!نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته...نه نمیذارم!خبیث خندید و با لحن مسخره ای گفت:اوخی!جیگولوی من ترسیده؟ترس نداره که!ما فقط میخوایم خاله بازی کنیم،خاله بازی!بلدی که؟من میشم بابا تو میشی مامان.با هم میخوایم نی نی های خوشکلمون رو بسازیم!از لرزش بدنش و چشمای خمارش و عرق روی پیشونیش تشخیص حالش زیاد سخت نبود!یا اوس کریم خودت یه یاری برسون که دارم به فنا میرم!دنبال هر راه فراری میگشتم به بن بست میخوردم.تا سرمو برگردوندم دیدم عین این پلنگایی که به شکارشون زل زدن، زل زده به من!تا به خودم بیام رو تخت بودم و اون کفتارم رو من!احساسم فقط نفرت بود ونفرت....و انتقام!هرگز این احساس رو نداشتم ولی حالا... دارم!تلاشام بی نتیجه بود!بلند قهقهه میزد!چشمامو بستم تا خورد شدنمو نبینم.شیطانی خندید و گفت:بالاخره مال خودم شدی!مال خود خودم!ریمای سرکش مال من میشه!دوباره خندید و اومد که کارو تموم کنه که یه نفر در زد!چشمام ناخدآگاه باز شد!مجید عصبی داد زد:بروگمشو،فعلا نه، بعدا!

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مرداز پشت در گفت:معذرت میخوام آقا ولی رئیس تشریف آوردن و با شما کار دارن!

مجید زیر لب عصبی تکرار کرد:رئیس..رئیس....لعنت بهت!با حرص هیکل ناقصشو از روم بلند کرد و رفت سمت کمد.همونجور که یه دست کت شلوار در میاورد با حرصی که کاملا تو صداش مشهود بود گفت:فکرنکن در رفتی!حساب تو هم میرسم،در یه فرصت نزدیک، خیلی نزدیک!بابسته شدن در نشستم رو تخت و زل زدم به پارکت های قهوه ای اتاق!ملافه رو بیشتر پیچیدم دور خودم...نیشم باز شد!پس حسم بهم دروغ نمیگفت!در رفتم در رفتم!ولی...کم کم لبخندم کمرنگ تر شد.بلند شدم و لباسامو پوشیدم.هنوز آتیش انتقام و تنفر تو وجودم شعله میکشید!به خودم که نمیتونم دروغ بگم،از بچگی کینه شتری بودم و هستم!قسم خوردم به جون عزیزترینم،به جون تک داداشم،به جون رادینم قسم خوردم که یه روزی نابودش کنم!داشتم با قفل پنجره ور میرفتم که با صدای داد یه نفر از جا پریدم!دوباره همون صدا که بهش نمیخورد همچین جوونم باشه داد زد:میگم کجاست؟کجا قایمش کردی؟ یا حضرت عباس!این دیگه چی میگه؟سریع رفتم بین کمد و دیوار نشستم و زل زدم به در...این دیگه کیه؟

از این همه ضعف و ترس حالم بهم میخورد ولی تو شرایطی نبودم که بتونم آروم باشم!چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم،یه خورده حالم بهتر شد.هنوزم چشمام بسته بود که در با صدای وحشتناکی باز شد.از زور ترس یه جیغ زدم و بیشتر تو پناهگاهم فرو رفتم!روبه روم یه مرد میانسال با موهای جوگندمی خیلی عصبانی واستاده بود و نفس نفس میزد.یه دختر جوونی هم هی دور و برش میگشت و ازش میخواست که آروم باشه!مجیدم بعد چند ثانیه تشریف کثافتشو آورد!مرد اول یه نگاه به من انداخت و بعدم یه نگاه فوق عصبانی به مجید.عجیب بود ولی مرد شباهت عجیبی به مجید داشت!از ترس خودمو بغل کرده بودم!مرد یه نگاه دیگه بهم انداخت و با پوزخند و صدایی آروم زمزمه کرد:یه دختر بچه؟یه بچه؟ها؟هـــــا؟چنان دادی زد که غالب تهی کردم و یه جیغ زدم ولی خیلی سریع دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام درنیاد!واقعا ترسناک بود!باباجون مگه من بچه نیستم؟همش همش 15 سالمه!من دختر نیستم؟پس کاملا طبیعیه که منم بترسم!احساس بی پناهی میکردم.مرد یه نیم نگاه به من انداخت و رو به مجید گفت:خــــــاک تو سرت! بچه باز نبودی که شدی!آخه من به تو چی بگم؟آبروی کل خاندان سعادت رو بردیییی!چنان داد زد که روحم از بدنم خارج شد!پس اینم کثافته!اینم یه آشغالیه مثل پسر هرزش!یه نفس عمیق کشید و گفت:تا همین جا به اندازه ی کافی آبرومو بردی!اینو با خودم میبرم!بعد نگاهشو به من دوخت!چی؟من؟مگه کیسه ی سیب زمینی پیازم که میگی"اینو"باخودم میبرم؟بابا منم آدمم!یکی از مردای غول تشن تو اتاق به اشاره ی کثافت بزرگ اومد سمتم.نزدیکم شد تا اومد خم شه طرفم با پا زدم تو چونش!قشنگ معلوم بود کپ کرده ،پدر مجید هم با تعجب نگام میکرد!اون پسر بود میخواست این بلا رو سرم بیاره وای به حال این که پدره!پدر مجید اشاره کرد که بی خیالم شه.

با سر به بقیه اشاره کرد که برن بیرون.مجید هنوز عین دکل برق وسط اتاق واستاده بود که باباش داد زد:گم شو بیرون!یه نگاه حرصی به من و باباش انداخت و با سرعت رفت بیرون.هنوزم احساس ترس میکردم.کجایی داداشم که ببینی خواهر کوچولوت تو چه مردابی گیر کرده!؟یه صندلی آورد و گذاشت رو به روم و نشست روش.یه ذره نفس نفس زد و بعدش از تو جیبش یه قوطی قرص درآورد و چند تا قرص بدون آب خورد.یه ذره که آروم تر شد به حرف اومد. پدر مجید:سلام خانوم کوچولو.اسم من سعیده و متاسفانه پدر این مرتیکه ی الدنگ بی خاصیتم!اسم تو چیه؟میشه از اون پناه گاهت بیای بیرون؟نمیدونم آرامش توی صداش بود یا صداقتش که باعث شد بیام بیرون.آروم خزیدم بیرون و روبه روش رو زمین چهار زانو نشستم و زل زدم بهش.یه لبخند کم جون زد و با مهربونی که تا 5 دقیقه پیش خبری ازش نبود گفت:نگفتی!اسمت چیه؟بازم عین بز زل زدم بهش!وقتی دید چیزی نمیگم خودش شروع کرد.سعید: همونطور که گفتم اسمم سعیده.57 سالمه،8 سال پیش زنمو تو یه حادثه از دست دادم.تنها بچم این مجید بی خاصیته که نه به من رفته نه به مادر خدا بیامرزش!

میدونم خجالت آوره ولی میدونم که اون یه لجن به تمام معناست!نمیدونم چجوری ولی مثله اینکه تورو خریده ،درسته؟

از اینکه انقدر راحت باهام حرف زد خیلی خوشم اومد،دیگه احساس ترس نمیکردم!با صدای شاد همیشگیم شروع کردم به حرف زدن:اسمم ریما رادانه.15 سالمه.یه برادر بزرگتر از خودم دارم که الان 22 سالشه.پدر و مادرم.... یه نفس عمیق کشیدم و بیخیال ادامه دادم:اون دوتا عوضی دائم الخمر منو تو قمار به پسرتون باختن و الانم که اینجام!سعید متعجب نگام کرد که ادامه دادم:عادت ندارم با غم و غصه هام خو بگیرم!تموم شده رفته چیکار کنم؟۵

صورت متعجب سعید کم کم خندون شد و گفت:خوشم میاد!خندون ادامه داد: ریما یه پیشنهاد واست دارم.دوست داری بیای تو خونه ی من زندگی کنی؟ترس و تردید رو تو چشمام دید.این مرد چه دلیلی برای این محبت هاش داره؟خیلی کم پیش میاد به کسی اعتماد کنم!انگار حرفمو از تو چشمام خوند.

آروم و شمرده شمرده گفت:من..آسیبی..بهت ..نمیرسونم!

مشکوک گفتم:چجوری بهت اعتماد کنم؟تو هم مردی!

سعید:میتونی بهم اعتماد کنی و باهام بیای یا همین جا بمونی!به نظرت اینجا امنه؟امن؟!به هیچ وجه!راه دیگه ای نداشتم...تهنا راه فرارم همین بود!باید میرفتم!با یه لبخند ریز گفت:چی شد؟میای یا میمونی؟تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:من غلط کنم بمونم!میام آقا!میام!

سعید:پس بزن بریم!

بلند شد و منم با خودش بلند کرد.خم شد و زل زد تو چشمام.سعید:همیشه آرزوی یه دختر رو داشتم ولی خدا فقط یه تفاله ی پسر بهم داد!ریز خندیدم که اونم خندید و با محبت پیشونیمو بوسید.سعید:از این به بعد تو میشی دختر کوچولوی خودم!خندیدم و باهاش همراه شدم.پیش بسوی آینده ی جدید و نامعلومم!

خسته خودمو روی تخت نرم و گرمم ولو کردم،حالا یه جور میگه انگار تا دیروز تو طویله میخوابید!واالله خوابیدن تو طویله به اون خونه رحمت داره!هنوزم وقتی نگاه های پر از نفرت و عقده ی مجید میاد جلوی چشمم روحم شاد میشه!حس میکنم آقا سعید میتونه یه حامیه خیلی قوی واسم باشه.وقتی سر مجید داد زد که دیگه نباید اطراف من بگرده،سرش داد زد و گفت که میخواد منو به فرزند خوندگی بگیره و من از الان دخترشم احساس حمایت رو کاملا بهم القا میکرد.سرش داد میزد و من کیف میکردم!حقشه کروکدیل!وقتی رسیدیم آقا سعید از یکی از خدمتکاراش خواست که یه اتاق متناسب با سنم بهم بده و بعدش با مهربونی ازم خواست که برم و استراحت کنم.طاق باز خوابیدم و نیشم باز شد.وای خداجون من چه خوشبختم!بعد یه استراحت کوتاه رفتم تا یه ذره فوضولی کنم.با حوصله تک تک اتاقا و گوشه و کنار خونه رو زیر و رو کردم و در آخر رفتم سراغ آقا سعید که تو نشیمن رو مبلای سلطنتیش لم داده بود و متفکر زل زده بود به یه نقطه ی نامعلوم!اصلا متوجه حضور من نشد!با نیش باز پریدم جلوش و بلند گفتم:پــــــــخ!بیچاره یه متر از جاش پرید و به نفس نفس افتاد!یکی از خدمتکارا سریع دوید سمتش و یه لیوان آب و یه قرص داد بهش!این آب سردکن،داروخونه متحرکه؟متعجب زل زده بودم به آقا سعید و یه سری از خدمتکارا که دورش حلقه زده بودن.یعنی چی؟ چی شده؟نیشم رو بستم و رفتم جلوتر تا ببینم چه خبره.بعد چند ثانیه بقیه متفرق شدن و فقط من موندم و آقا سعید و خدمتکار شخصیش که یه دختر جوون 27،28 ساله بود.

خانومه با حرص گفت:خانوم کوچولو اصلا میدونی داشتی چیکار میکردی؟مگه نمیدونی هر هیجان و ترسی واسه آقا سمه؟مگه نمیدونی...همینجوری داشت اوج میگرفت که آقا سعید داد زد،

سعید:سپیــــــده!ساکت شو لطفا!فقط یه بار،فقط یه بار دیگه ببینم سر دختر من داد زدی بی برو برگشت اخراجی!فهمیدی؟ها؟دختره بدبخت از ترس کبود شده بود!خودمونیما!این آقا سعیدم وقتی عصبانی میشه خیلی بد هیولا میشه ها!سپیده معذرت خواست و سر به زیر ازمون دور شد.سمر انداختم پایین و سعی کردم لحنم مظلوم باشه.

ریما:واقعا متاسفم.جدا نمیدونستم که شما بیماری قلبی دارین.بازم معذرت...حرفم با صدای قهقهه ی آقا سعید نصفه موند!الان چرا داره میخنده؟قشنگ که خندید اومد جلو و سفت بغلم کرد.

کپ کردم!این چی میگه؟

با خنده دم گوشم گفت:عاشق دختر بودم و هستم بخاطر همین شیرین بازیاش!هی میخندید و میچلوندم!منم که دیدم اوضاع امن و امانه خودمو حسابی لوس کردم و آقا سعیدم حسابی کیف کرد!کنارش رو مبل نشسته بودم.خودش داشت روزنامه میخوند.حسابی حوصلم سر رفته بود.

آروم گفتم:آقا سعید.اخمو برگشت سمتم!یا خدا،چش شد!

سعید:میشه انقدر به من نگی آقا سعید؟

مظلوم گفتم خو چی بگم؟

مهربون گفت:هر چی خودت راحتی.یه ذره فکر کردم.وقتی اون منو دختر خودش میدونه چه اشکالی داره منم بهش بگم بابا یا مثلا پدر؟نه نه پدر خیلی ضایست،همون بابا خوبه!

آروم بهش نزدیک شدم و گفتم:بابایی جونـــــم!یهو گل از گلش شکفت و شکوفه کرد!

خندون بغلم کرد و گفت:جون بابایی؟انقده حال کردم نازم خریدار داره!تو خونه فقط رادین نازمو میخرید که اونم...هی!

ریما:حوصلم سر رفته،میای بازی؟

متعجب گفت:بازی؟چی بازی؟

شونمو انداختم بالا و گفتم:بازی دیگه!یهو از جاش پرید،دستمو گرفت و منو برد سالن بالایی که با دو تا پله ی پهن از این سالن جدا میشد.منو برد سمت میزی که روش مهره های شطرنج شیشه ای بود.نشستم رو صندلی و بابا هم نشست رو به روم.هه، چه زود پسرخاله شدم!بابا!

سعید:خب بیا بازی کنیم.بلدی که؟

بیخیال گفتم:نچ!بیچاره بادش خالی شد!با هیجان گفتم:بابایی بهم یاد میدین؟یه لبخند ماه زد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.اول طرز چیدن مهره ها و اسمشون رو بهم یاد داد و بعد طرز حرکت کردن مهره ها و قوانین بازی.ده دقیقه ای قوانین بازی رو یاد گرفتم.


بابا ریز خندید و گفت:نه خوشم اومد،زود میگیری!اونقدرا هم که به نظر میرسید سخت نبود!تا موقع شام یکی دو دست فرمالیته بازی کردیم تا روند بازی دستم بیاد.بعد شام هم رفتیم سراغ بازی،طبق عادت همیشگیم که قبل هر کاری فکر میکردم داشتم بازی میکردم که بابا گفت:نه مثله اینکه نمیشه باهات شوخی کرد!از این به بعد باهات جدی بازی میکنم،هیچ رحمی هم وجود نداره!پس با دقت بازی کن.سعی میکردم با دقت بازی کنم.بعد نیم ساعت بابا با یه حرکت خوشکل کیش و ماتم کرد!اخمام رفت تو هم و بق کردم!باخت به این زودی حقم نبود!یه نگاه به بابا انداختم دیدم متعجب و مبهوت داره نگام میکنه!

ریما:چیه بابایی؟دیدی که خودت بردی دیگه چرا اینجوری میکنی؟

متعجب گفت:باور نمیکنم!من که از این حالت بابا که از وسطای بازی رفته بود تو بهت و تعجب حسابی خسته شده بودم گفتم:چیو باور نمیکنی؟ بردی دیگه!اه!همیشه همین بود!هیچوقت طاقت باخت رو نداشتم و ندارم!

بابا همونجور مبهوت گفت:میدونستی من 4 سال پشت سر هم قهرمان جهانیه شرنجم؟دهنم باز موند!4 سال؟سعید:و میدونستی کسی تابحال نتونسته بود بیشتر از 10 دقیقه در مقابلم مقاومت کنه؟متعجب زل زدم بهش.سعید:اونوقت تو با 15 سال سن،بدون داشتن هیچ زمینه ای تونستی 28 دقیقه در مقابلم مقاومت کنی!بنظرت این واسه یه دختر معمولی تو این سن زیادی عجیب نیست؟رفتم تو فکر.خب که چی؟من فقط همون چیزایی رو که بابا بهم یاد داده بود بکار بردم.بابا یه ذره خیره خیره نگام کرد و گفت:یه هفته آزمایشت میکنم تا از عقیدم مطمئن شم.

با کنجنکاوی گفتم:چی؟چه عقیده ای؟

یه ذره جابجا شد و گفت:بهت میگم بابایی.یه دست دیگه بازی کردیم که بابا بازم تعجب کرد!چرا؟سعید:بهتره بریم بخوابیم،فردا کلی کار داریم.هر چی گفتم چیکار نامرد نگفت!شب انقدر این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.

صبح با صدای یکی از خدمتکارا که ازم میخواست تا برم با بابا صبحونه بخورم از خواب ناز بیدار شدم.خواب آلود دست و صورتمو شستم و بعد عوض کردن لباسام رفتم پایین.سر میز هی چرت میزدم و باباهم سرم میخندید!بعد صبحونه دیگه کامل خوابم پریده بود.تو سالن بعد یه ساعت انتظار که باعث رشد چمنزاری بسیار دلربا زیر پام شده بود بالاخره بابا تشریف آورد!یه عالمه کاغذ دستش بود.یه دفترچه و یه چیزی مثل پاسخ نامه گذاشت جلوم.این چقدر آشنا بود برام!بابا دفترو جلوم باز کرد و ازم خواست که با دقت به سوالاش جواب بدم سرمو کج کردم و مظلوم گفتم:میشه برم رو زمین؟اینجوری خشک میشم!

بابا خندید و گفت:برو عزیزم،برو راحت باش.

نیشمو باز کردم و گفتم:نمیگفتی هم میرفتم!اومد بزنه لهم کنه که در رفتم!مداد و پاسخ نامه و دفتر چمو برداشتم و رو زمین ولو شدم.آخرین سوال هم علامت زدم و گردنمو تکون دادم که صدای وحشتناکی داد!حس کردم هرگز گردنم راست نمیشه!سعید:رو زمین نتیجش همینه،بیار ببینم چه کردی!بلند شدم و پاسخ ناممو دادم دستش.یه ذره نگاش کرد بعدش بلند شد رفت سمت اتاقش.ریما:منم که مو!

با خنده گفت:رو مبل یه جعبه واسه تو گذاشتم.میتونی باهاش سرگرم بشی.با ذوق رفتم سمت مبل.تو جعبه یه مکعب بود که هر طرفش یه رنگ بود،البته این تصور من بود چون تو هر طرفش رنگای مختلفی داشت!قبلا هم از اینا دیده بودم و خیلی دوست داشتم یکی از اینا داشته باشم.با خوشحالی نشستم رو مبل.حالا شد!هر طرفش یه رنگ بود،قرمز،آبی،سبز،زرد.یه نگا به ساعت انداختم.12دقیقه؟نیشم باز شد.اومدم دوباره بهم بزنمش که یکی از خدمتکارا اومد و گفت که بابا میخواد منو ببینه.پشت در بعد در زدن و اجازه گرفتن رفتم تو.درسته بیشتر رفتارام اسبیه ولی سر در زدن خیلی حساسم!رو به روی بابا رو مبل ولو شدم.

بابا با هیجان گفت:خبر خوش دارم ریمای بابا.انرژی مثبتش بهم القا شد و باعث شد منم هیجان زده بشم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز