بارداری با قرص لونژیل 1/5

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

خواهش میکنم جواب بدید. خیلی استرس دارم

1398/02/03

|

11:29

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

آرشاویر93

عضویت: 1397/05/07

تعداد پست: 1716

نه بابا قرص تنظیمتو به هم زده

1398/02/03

|

11:33

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shina87

عضویت: 1396/03/07

تعداد پست: 4156

اگر بری ماماسایت از خانوم خیابانی بپرسی بهتره ولی با این توضیحا باردار نیستین احتمال زیاد

1398/02/03

|

11:33

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

نه بابا قرص تنظیمتو به هم زده

ان شاء الله همینطور باشه که میگی

1398/02/03

|

11:34

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

اگر بری ماماسایت از خانوم خیابانی بپرسی بهتره ولی با این توضیحا باردار نیستین احتمال زیاد

چجوری باید بپرسم ازش؟ مثل همین سایت هست؟

1398/02/03

|

11:35

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

من با لونژیل باردار شدم

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/02/03

|

11:41

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shina87

عضویت: 1396/03/07

تعداد پست: 4156

چجوری باید بپرسم ازش؟ مثل همین سایت هست؟

تو قسمت سوالهای اورژانسی حدودا 2هزهرتومن هزینه ش سوال و تایپ میکنی کمتر از 24 ساعت جواب میده 

1398/02/03

|

11:42

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

من با لونژیل باردار شدم

چجوری؟ 😶 شرایطت مثل من بود؟ لونژیل 1.5 خوردی؟ 

1398/02/03

|

11:43

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

تو قسمت سوالهای اورژانسی حدودا 2هزهرتومن هزینه ش سوال و تایپ میکنی کمتر از 24 ساعت جواب میده 

دستت درد نکنه عزیزم. ممنون از راهنماییت، میپرسم حتما 

1398/02/03

|

11:44

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

چجوری؟ 😶 شرایطت مثل من بود؟ لونژیل 1.5 خوردی؟ 

آره فقط من 2تا 0.75همزمان خوردم بعد از 13 ساعت دوباره دو عدد دیگه ولی باردار شدم کلی هم زعفران خوردم ولی لکه بینی نداشتم

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/02/03

|

11:45

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

آره فقط من 2تا 0.75همزمان خوردم بعد از 13 ساعت دوباره دو عدد دیگه ولی باردار شدم کلی هم زعفران خوردم ...

وااای دیدم تاپیک هایی که زده بودی. چقدر وحشتناک،به قرص هم ديگه اعتمادی نیست  

1398/02/03

|

11:48

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

وااای دیدم تاپیک هایی که زده بودی. چقدر وحشتناک،به قرص هم ديگه اعتمادی نیست    

آره واقعا دیگه به هیچی اطمینانی نیست دیگه به فکر عمل توبکتومی افتادم ولی دکترم میگه سنت کمه نکن این کارو

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/02/03

|

11:51

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

mahoormngh

مدیر استارتر

عضویت: 1396/11/04

تعداد پست: 1455

آره واقعا دیگه به هیچی اطمینانی نیست دیگه به فکر عمل توبکتومی افتادم ولی دکترم میگه سنت کمه نکن این ...

به نظرم به همسرت بگو بره عمل کنه، چقدر باید خانوم ها بيفتن تو دردسر، عمل مردان هم راحت تره و سرپایی و وقتی که بخوای ميشه دوباره با عمل باز کرد لوله هاشون رو. البته فکر میکنم باید زیاد روی آقايون کار کرد که راضی بشن 

1398/02/03

|

11:54

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

shiimaaaa

عضویت: 1397/05/08

تعداد پست: 2103

به نظرم به همسرت بگو بره عمل کنه، چقدر باید خانوم ها بيفتن تو دردسر، عمل مردان هم راحت تره و سرپایی ...

آخه من میخوام سزارین بشم گفتم عمل هم کنم

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

1398/02/03

|

11:55

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب