من دوساله ازدواج کردم از وقتی بچه دارشدم هر شب هر روز فامیهای شوهرم.عاصی شده لودم تا ۴ ماهگی دخترم یه دعوا بوشوشو کردیم شوهرم منو گزاشت خونه بابام.منم بچه رو بهش دادم .رکز بعد مادرشوهر که از نوه داری خسته سده بود زنگ زد بهم که چرا قهر کری منم گفتم از مهمون داری خسته شدم خخخخخ
خلاصه بعدشم شوهرم اومد دنبالم و دو ماهیی مادرشوهرم سرینگین بود.ولی شوهرم نسبتا باهام خوب بود.البته با زرنگی خودم خخخخ
بعدش همه چب خوب شد .هر روز خدارکشکر میکنم بابت اینکه الان تو خونم ارامش دارم