بچه ها یه چیزی من الان یه سال و نیمه با همسرم ازدواج کردم ازدواجم یه جور اجبار خانوادم بود چون فهمیدن با دوست پسرم هستم مجبورم کردن ازدواج کنم اون دوست پسرمم ماله شهر دیگه بود ولی عاشقش بودم ببینین اصلا کاری به حس اون طرف ندارم من خودمو میگم شوهرم خیلی خیلی بده باهام همش میزنتم تو تاپیکام زدم اگه ببینید تو بارداریم خیلی اذیتم میکرد اما با این حساب عاشقش شدم کم کم بهم فوش میده میزنتم اما من باز حاظر نیستم یه لحظه ازش دور باشم 😞دعوا میکنیم من میرم پیشش میزنتم خونین و مالین من میرم میگم ببخشید حتی دوبار ازخ ونه رفته یک ماه خونه مامانش که جدا بشیم نمیدونم چرا این بلاهارو سرم میاره سره بچه ای که ناخواسته بود بچه ها بخدا من خیلی دوسش دارم اما همش دعوا میکنیم هروز هر ساعت فوش میدیم بهم قبول دارم منم بد اخلاقی میکنم اما همه میدونن چقدر بد اخلاقه اینم بگم اونم قبلا عاشق دختری بوده بهش نرسیده 7 سال باهم بودن حالا بحثم این نیست بحثم اینه همش تو فکر عشق قدیمیم میرم 😞😭همش عذاب میکشم اهل خیانت نیستم به هیچ وجه با اینکه همش شوهرم عذابم میده و کتک و محبت ندیدم بخدا حتی یک بارنگفته دوست دارم حتی س.ک.س هم نداریم زیاد 😞😒اما من نمیدونم وابستشک تا میگه جدایی میشینم گریه میکنم میکشم خودمو به غلط کردن میوفتم نمیفهمم با اینکه همه میگن هیچی نداره هیچ نقطه ی مثبتی 😞😭 دارم نابود میشم نمیتونم اینجور همش فکر اون ادم میاد تو ذهنم و گریم میگیره همش میگم اگه اون الان بود چی میشد حتی وقتی که شوهرم یکم خوبه هم انگار دلم نمیخواد نمازمم میخونم 😭باور کنین انگار کم کم دیگه شوهرم داره برام عذاب اور میشه همش عذابه لحظه هام چیکار کنم فراموش کنم اون عشق قدیمی رو که تمام زندگیم بود یعنی بهترین و طلایی ترین دوران زندگیم بود 😭خدایا چرا اینجور میشه بچه ها باور کنین ازدواجم کاملا اجبار و به خواست من نبود کاملا سنتی قبل از خواستگاری شوهرمو ندیده بودم جون پسرم الان پدرمم از کاری که کرده پشیمونه 😭یه راه حلی بدی یه چیزی یعنی من گناه میکنم تو فکرم میاد خاطراتم بخدا اصلا ادم خیانت کاری نیستک فقط فکر اون میاد تو ذهنم و با تمام وجودم اشکام میاد پایین 😭😞