هوای خودمو اینطور دارم که قبلا خیلی دلسوز و غمخوارش بودم ینی بااشکش اشک میریختم بدبختیش بدبختیم بود
اما الان مثلا میبینم ی جاگیره ب خودم میگم این همون بود ک نگاه کرد توو چشات احمق فرضت کردا دل نسوزون واسش
یا وقتی ازم ناراحت میشه اصاا مث قدیم نمیام بشینم صغری کبری بچینم اقارو تسکین بدم خیلی اروم ی عذرخواهی میکنم میگذرم خودش کناربیاد باخودش دیگ هروقت میرم بیرون 100 بار نمیگم چی بکیرم واست چی لازم داری همونو واسه خودم خرج میکنم
دوسش دارما هنوزم جونمه اما شکست منو
اینارم خودش نمیدونه
من ازدرونم تغییرکردم
اینا مثال بود
عذاب وجدانشم اینجوری بیدارمیکنم مثلا میبینی شبه نشستم یهو یادکارش میفتم همینجور اشکام میاد عین دیوونه ها میاد میگه بگو چی شد حرف بزن بامن
میگم چرا واقعا چرا اونکارو کردی بامن...من هنوزم باورم نمیشه تو و چشات ب من دروغ گفتین تنتو زدی ب تن کس دیگ
دق کردم من
اونم میگه بس کن خدا مرگ منو بده ب این حاال اوردمت
بگذر ازم دیگ اشکتو درنمیارم
ینی هرچی ناراحت شم فقط ب خودش میگم پیش احدی دردو دل نمیکنم ابدا
اینا بخشی از حرفامه ریزریز گفتم متوجه شی
ببخشید زیاد شد