قبل از شروع ازتون تقاضا میکنم بهم نگید چقد سنت کمه و چقد بچه ای...متلک نگید و نمک رو زخمم نپاشید بخدا ک حال دلم خوب نیس😔
س سال پیش ک ۱۴ سالم بود اولین باری بود ک علیو میدیدمش خیلی کوچیک بودم و اصلا نمیدونسم خوب و بد چیه..ظاهر خوب و خوشگلی داشت اولین پسری ک بود ک تو ۱۴ سال عمری ک کرده بودم ب چشمم میومد..ی سری اتفاقا گذشت و ما باهم رفیق شدیم و روزا پشت سر هم گذشت
هر روز ک میگذشت از رابطمون عشق و علاقمون بهم بیشتر میشد و هر سال ک میگذشت با خودم فک میکردم چقد عاقل تر شدم و چقد الان بیشتر میفهمم عشق ینی چی..روزای خوب و بد زیاد داشتیم و کلی خاطره ساختیم..همه اتاقم پر شده از یادگاریاش❤
سال دوم از رابطمون بود ک بابام جریانو فهمید و با حرفای اون روزش همه بدنم مور مور شد و حالم خیلی بد..بهم گف رفتی دس گذاشتی رو پسری ک من انقد از خانوادش بیزارم؟عاشق این شدی؟اخه تو اصن عققققللل داری؟گوشیمو گرفت و بعد از شیش ماه باز گرفتمش..بابام کلی مخالف بود و خب ما تو ی شهر کوچیک زندگی میکنیم جایی ک همه همو میشناسن خیلی خوب بعد بابای من تو محل ی ادم سرشناس و معروفه و بابای علی اصلا اینطوری نیس..ته تغاری بابامم و واسم کلی ارزو داره همش میگ میخام بهترینا برات باشه و واسش قابل درک نبود ک من عاشق علی شدم ک خانواده مقبولی نداره😔