ما سال اول ازدواجمون بود من هر ماه خانواده ها رو میگفتم میومدن
یک بار فقط خواستم به پدر مادرا بگم زنگ زدم مامانم گفت باشه مرسی میایم زنگ زدم مادرشوهرم گفت باید بچه های دیگه مم بگی که همشون متاهلن منم گفتم باشه چشم دعوت کردم مجبوری خوتهر برادرای خودمم گفتم بیان
چندماه گذشت حقوق شوهرم عقب افتاد
دلم کشید گفت پدرومادرامونو بگم بیان شش نفر میشیم چیه مگه
ز زدم مامانم گفت مرسی میایم مادرشوهرم گفت بچه هامم بگو منم گفتم مامان شرایطشو ندارم فعلا ان شاالله بعدا گفت پس هروقت اونارو گفتی مارو هم بگو گفتم باشه چشم سلام برسونید خدافظ مامان بابام اومدن چهارتایی کلی هم حال کردیم
قشنگ چندهفته واسم قیافه گرفت اصلا به روی خودم نیاوردم پررو
یاد کاراش افتادم
بعد اون جریان دعوتا شد دوماه یکبار سه ماه یکبار الان یه ساله دعوت نکردمشون
اما پدر و مادر خودم میان خواهربرادرام میان
به شوهرمم گفتم گفت کارش زشت بوده اما تودعپت کن گفتم باشه بخاطر تو میکنم ونکردم
تو هم کم کم جمع کن الان گرونیه همین خودمونو بتونیم نگه داریم
دو خانواده با هم 30 نفر میشن با بچه ها