خانما میخوام یه چیزی تعریف کنم و آخرش راهنمایی میخوام
خیلی طولانی توضیح دادم ، چون دوست دارم لحظه به لحظه اون روز رو تعریف کنم
راستش چند روز پیش توی مرکز سونوگرافی یه کودک کار رو دیدم که قبلا هم همون منطقه دیده بودمش ، سری قبل هم با دمپایی های پاره ، توی این سرما
سری قبل هم در حال فروختن فال بود ، بهش گفتم واسه عیدت کفش خریدی؟ گفت ما افغانیا که عید نداریم ، ازش پرسیدم مگه افغانی هستی؟ گفت آره بهش گفتم مگه افغانی و ایرانی چه فرق داره ، گفت ما هیچی نداریم ، بهش گفتم میخوای برات کفش بخرم؟ چندبار گفت نه نمیخوام گفتم اشکالی نداره که ، بعدش گفت کی؟ گفتم هرموقع کارم اینجا تموم شد ، تو برو بالا کارم تموم شد میام تو خیابون پیدات میکنم ، خلاصه که من از ساعت ۳ عصر تا ۵ونیم معطل شدم ، تو این مدت چندبار اومد پایین ببینه من هنوز هستم یا نه ، دفعه آخر گفتم برو دنبال کارات من میام پیدات میکنم ، گفت مامانم میگه پولشم بدی خودم میخرم گفتم نه میخوام با هم بخریم ، گفت میخوای شمارمو بدم بهم زنگ بزنی 😅😅 گوشی قدیمی شو از جیبش درآورد و از توش شمارشو دونه دونه برام خوند و رفت .. منم سونوم که تموم شد میخواستم برم خونه ، نمازمو نخونده بودم ، گفنم میرم برمیگردم یا بهش زنگ میزنم یه روز دیگه بریم ولی پسرم میگفت که باید بریم برای اون آقاپسر کفش بخریم ، حدود ۵ ، ۵ونیم بود ... خلاصه که نمازم اون روز قضا شد ولی قشنگترین قضاشدنی بود که میشد بشه ...
با پسرم رفتیم یه خیابون بالاتر و بهش زنگ زدم و خودشو بهمون رسوند و رفتیم کفش بخریم ، توی راه از خانواده اش پرسیدم و اینکه پدرش چه کاره هست ، آخرسر ازم پرسید خاله شما معلمی؟ گفتم نه چطور مگه گفت لباساتون مثل معلماست .
راستش من از ظهرش دکتر بودم و کلی هزینه دارو و دکتر و سونو داده بودم و ۶۰ تومن بیشتر تو کارتم واسم نمونده بود چند مدل کفش سایز پاش انتخاب کرد اولی رو گفت ۸۰تومن ، بنده خدا چشماش از تعجب باز مونده بود ، خلاصه که یه مدل که دقیقا ۶۰ تومنی بود خریدیم و پوشید و یه دونه فال هم به پسرم داد و سریع از مغازه بیرون رفت ، با اینکه چشمش دنبال اون کفش ۸۰ تومنی بود ولی وقتی ازمون دور میشد میدیدم که نگاهش به کفشایی بود که پوشیده ، حتی ازمون خداحافظی نکرد نمیدونم از ذوقش بود یا یادش رفت ،،،،
ولی از اون روز مدام تو سرم میچرخه که چطور میتونم به اینجور بچه ها کمک کنم؟!!!
خصوصا به آقاابوالفضل کوچولو