من خودم به اندازه کافی مشکل دارم لطفا نمک رو زخمم نپاشین،فقط میخوام درد و دل کنم چون کسیو ندارم
لم از بابا به هم میخوره، همیشه واسم مایه عذاب و وحشت بوده
بچه که بودم همش کتکم میزد یا تو انباری میزاشتم درو قفل میمرد که مثلا تنیهم کنه
همین کاراش باعث شد با وجود ۲۴سال سن از جای تاریک و بسته به شدت وحشت داشته باشم
۱۴سالم بود مجبورم کرد با پسر عموم عقد کنم که ۱۷سالش بود اونموقع و وقتی از سربازی برگشت عروسی گرفتن واسمون.
وقتی هم مخالفت کردم کتکم زد و با فوش و تحقیر عروسم کرد.
الان چهارساله طلاق گرفتم خونه بابامم. پدرمو درآورده.
چپ و راست بهم گیر میده و بهم شک داره. سر هرچیزی باهام دعوا میکنه. هربار میرم بیرون برمیگردم فوش و دعوا راه میندازه
امروز صب با دوستام رفته بودیم کوه دو ساعت پیش برگشتیم. تا پامو کذاشتم تو خونه شروع کرد داد و بیداد و بهم گفت معلوم نیست کدوم گوری بودی خراب، از شوهرت جدا شدی که بری پی ج..نده بازیات راهتم که الان بازه.
منم خیلی عصبانی شدم وسایلمو جمع کردم الان خونه خواهر بزرگمم.
نمیدونم چجوری از شرش راحت بشم کاش بمیره