امشب تا ساعت ۷ سر کار بودم
شوهرم اومد دنبالم گفت تو که الان میخوای بگیری از خسنگی بخوابی
پس بیا بریم شب خونه مامانم
شاممونم بخوریم
تو هم استراحت کن تو اتاق
منم با بابام میشینم فوتبال میبینم
منم گفتم باشه
یه جاری دارم تازه عقد کرده چند ماهه
راه دوره
حالا موقع شام پدر شوهرم هی میگه کجایی فرزانه خانوم
دیروز تو یه خیابون یه خانمی از مغازه اومد بیرون چقدر شبیه فرزانه بود
مادر شوهرم هم هی مزه میپرونه
چقدر پدر شوهر دلش بدای عروسش تنگ شده
من و شوهرمم هی همدیگه رو نگاه کردیم
فکر میکنم میخواسه ما رو به چالش بکشه
یا شامو کوفتمون که
لعنت به منکه قبول کردم الان اینجام 😢😢😢