خلاصه گفت راضی ازازدواجت؟گفتم آره خیلی مرد خوبیه نامرد نیست که یهو ول کنه وبگه خوشبخت شی.
گفت بخدا میدونستم بااون خوشبختی.مگه نیستی؟اونهمه شرایطش بهتره ازمن.من چی دارم بالیاسن مدیریت اومدم مغازه زدم.ولی اون کار دولتی داره خونه و ماشینو همه چی.
گفتم آره راست میگی.
دیگه نوبتش شد رفت
دوباره اومد حرف بزنه نوبت من شد.رفتم کارمو انجام دادم رفتم بیرون از بانک
اومد گفت یه کوچولو حرف بزنیم؟
منم گفتم حرفی نیس.گفت نمیخوای بدونی ازدواج کردم یا نه؟نمیخوای بدونی اوضام چطوره؟
حالا من داشتم از فوضولی میمردم