چه زندگی شیرینی دارم من
صبح زود بلند میشوم تا برای همسرجانم صبحانه درست کنم و غذای مخصوص برای نازدختر و گل پسرم آخه یک سالشونه هرچی رو نمیتونن بخورن.. ساعت ۷ همسرم بلند میشه و آماده رفتن سرکار... اون ک رفت مشغول آماده کردن نهار میشم ک کوچولوهام ک بیدار بشن باید مشغول اونا باشم
امروز هوس قرمه سبزی کردم خیلی وقته درست نکردم و همسرجان خیلی دوست دارن
مراحل اولیه رو دارم انجام میدم.... صدای بیدار شدن کوچولوم میاد انگار فهمیده مامانش تنهاست ... صدای آرزو،امیدم بیدار میکنه
قربون کوچولوهام برم... از موقع بیدار شدنشون همه ی وقتمو با اونا میگذرونم ... باهم بازی میکنیم فیلم میبینیم خاک بازی .... کلی خوش میگذرونیم تا بابا از سر کار بیاد
خدایا شکرت بخاطر نعمت هایی ک بهم بخشیدی ....
دیگه اشکام نمیذاره بقیشو بنویسم...
داستان خیالی الان من و واقعی چن سال بعد من.....
عشق مامان کی میخوای بیای پس؟؟ من و بابایی خیلی منتظریم... انقد نزدیک احساست میکنم انگار هستی ولی نیستی😢
خدایااااااا اگه هنوزم میدونی لیاقت مادر شدن ندارم این لیاقت و سعادت رو بهم ببخش... به مهربونیت ایمان دارم... خدایا به وقتی چیزی ازت میخوام ب گناهام نگاه نکن به بزرگیت نگاه کن میدونم حاجتمو میدی...
هرکی تاپیکمو دید لطفا برام دعا کنه.....