دیگه واقعا خسته شده بودم از بلاتکلیفی به هیچ صراطی مستقیم نبودن
چند بار ما رو باهم دیدین کلی هم جر وبحث پیش اومد واقعا خسته شده بودم
یه روز که اومده بود شهرمون من رو ببینه گفتم بریم زیارت یکی از امامزاده ها که تو شهرمون رفتیم همونجا نماز خوندیم واز اون آقا خواستیم که ما رو بهم برسون گفتم واقعا خسته شدم یا من رو بهش برسون یا از هم دورمون کن
بعد از اونجا که رفتیم جر وبحث هام باهاش شروع شد
یکی از پسرخاله های دیگه هم اومد خواستگاریم بابام هم خیلی موافق بود اما خدا میدونه که چقدر ازش بدم میومد
دوتا خاله هام خونه هاشون پیش هم بودن فقط ما بخاطر کار پدرم استان دیگه زندگی میکردیم
من دو بار که اومدن خواستگاری به خاله بزرگم جواب رد دادم گفتم خوشم نمیاد از محسن
وقتی سینا فهمید کلی ناراحت شد گفت خاله وبچه هاش میدونستن که من تو رو میخوام چطور سریع همزمان خواستگاری کردن