2777
2789
عنوان

سرگذشتی که بد گذشت

886 بازدید | 46 پست

سلام دوستان من نصفش رو تایپ شده دارم نتم کنده میزارم

شاید طول بکشه ممنون میشم صبوری کنین

کاربر قدیمی ام خیلی ها من رومیشناسن دوست نداشتم با کاربری خودم بزارم

بزارین توی علاقه مندی ها که سر فرصت بخونین

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

دوران مدرسه همیشه سرم گرم درس وفعالیت های پرورشی بود

خیلی فعال وپر انرژی بودم مثل دخترای هم کلاس هم دنبال دوست پسر نبودم کنکور دادم ودانشگاه قبول شدم ترم دو دانشگاه بودم که متوجه شدم یکی از پسر خاله هام به من علاقه مند ب دختر دایی ام گفته بود که باهام حرف بزنه ما سال تا سال همدیگه رو نمیدیدیم نمیدونم چطور عاشق من شده بود منم اصلا تو بهر پسرا نبودم قبل دانشگاه همون روزا هم توی جشن پسرعموش دیدمش دلم براش لرزید وقتی دختر دایی ام قضیه رو گفت کلی ذوق کردم چون منم دلم پیشش بود خلاصه بهش گفتم که بهش بگو بهم زنگ بزنه

من کنار دانشگاه کار هم میکردم یه روز که از سرکار برمیگشتم تو اتوبوس بودم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم تا دیدم اونه سریع اولین ایستگاه پیاده شدم سرشار از خوشحالی بودم

نیم ساعت تو ایستگاه اتوبوس که از خونه امون خیلی دور بود نشستم وباهاش حرف زدم

بهش گفتم مطمنم خانواده ام راضی نمیشن مخصوصا داداش بزرگم اما اون قاطعانه گفت که نه من راضیشون میکنم

نیم ساعت نشستم باهاش حرف زدم تو ایستگاه دور از خونه چقدر حس قشنگیه آزادی جملت خیلی بدلم نشست

 زنی که صاحب فرزند نمیشد؛ پیش پیامبر زمانش می‌رود و میگوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه...پیامبر دعا میکند ، وحی میرسد که آن زن را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود.سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید  که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش میبیند.با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد؟او که بدون فرزندخلق شده بود!؟وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند، از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن ....هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست!زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.ای کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا. یدونه صلوات مهمونم میکنی🌷🌷
چقدر امضات قشنگه♥️

مرسی🌷🌷🌷❤

 زنی که صاحب فرزند نمیشد؛ پیش پیامبر زمانش می‌رود و میگوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه...پیامبر دعا میکند ، وحی میرسد که آن زن را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود.سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید  که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش میبیند.با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد؟او که بدون فرزندخلق شده بود!؟وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند، از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن ....هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست!زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.ای کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا. یدونه صلوات مهمونم میکنی🌷🌷

ارتباط ما شروع شد هرروز بهم اس میدادیم وصحبت میکردیم

کلی برنامه میریختیم برا اینده

کلی روزهای خوب داشتیم هرگز یادم نمیاد که باهم بگو مگو داشتیم همش خوشی بود

همه خانواده اش وخانواده پدریش میدونستن که من رو میخواد چون از هم دور بودیم ماهی یه بار همدیگه رو میدیدیم

تابستون تولدش بود بهش گفتم باید برا تولدتت پیشم باشی اونم اومد یه کیک کوچولو ویه حلقه رینگی نقره براش گرفتم واون روز رو گذروندیم

هرروزیکی  از خانواده اش بهم زنگ میزد ومیگفت سینا تو رو دوست داره تو رو خدا کاری کن بهم برسین

منم میگفتم دست من نیست باید داداشم وبابام راضی باشن

هشت ماه باهم بودیم چند بار هم خانواده اش میومدن خواستگاری اما بابام میگفت هرگز جنازه دخترم هم رو دوششون نمیزارم


دیگه واقعا خسته شده بودم از بلاتکلیفی به هیچ صراطی مستقیم نبودن

چند بار ما رو باهم دیدین کلی هم جر وبحث پیش اومد واقعا خسته شده بودم

یه روز که اومده بود شهرمون من رو ببینه گفتم بریم زیارت یکی از امامزاده ها که تو شهرمون رفتیم همونجا نماز خوندیم واز اون آقا خواستیم که ما رو بهم برسون گفتم واقعا خسته شدم یا من رو بهش برسون یا از هم دورمون کن

بعد از اونجا که رفتیم جر وبحث هام باهاش شروع شد

یکی از پسرخاله های دیگه هم اومد خواستگاریم بابام هم خیلی موافق بود اما خدا میدونه که چقدر ازش بدم میومد

دوتا خاله هام خونه هاشون پیش هم بودن فقط ما بخاطر کار پدرم استان دیگه زندگی میکردیم

من دو بار که اومدن خواستگاری به خاله بزرگم جواب رد دادم گفتم خوشم نمیاد از محسن

وقتی سینا فهمید کلی ناراحت شد گفت خاله وبچه هاش میدونستن که من تو رو میخوام چطور سریع همزمان خواستگاری کردن


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز