2777
2789
عنوان

سرگذشتی که بد گذشت

| مشاهده متن کامل بحث + 886 بازدید | 46 پست

یه روز که سینا ومحسن وهمه فامیل دور هم جمع بودن من وسینا بهم اس میدادیم که بلند میشه میره دستشویی محسن گوشیش رو برمیداره وتمام پیام هاش رو میخونه ومیفهمه که درارتباطیم باهم

شب محسن به من پیام میده که من میدونم شما دوستین میرم وابروتون رو میبرم

وقتی این رو گفت سریع اس دادم به سینا وگفتم اونم صبح میره دم در خونه محسن اینا وبراش چاقو میکشه

بزور از هم جداشون میکنن

یه بار که رفته بودم شهرشون چند تا از دخترا فامیل میگفتن نگاه این دوتا بخاطر تو دعواشون شده

از طرف محسن خیلی تحت فشار بودم که ابروم رو میبره منم ترسووو

گفتم باش باهاش کات میکنم بدون دلیل با سینا بهم زدم اونم گفت نوشین من تا بیست سال دیگه هم بگذره زن نمیگیرم که واقعا هم همین هم شد

گذشت ومن هم سرگزم دانشگاه وکار شدم به هیچ کس فکر نمیکردم  وافسرده بودم چون واقعا سینا رو دوست داشتم هرسال هم تولداش رو تبریک میگفتم اونم تولدام

یه روز محسن بهم پیام داد که کارم داره زنگ بزنم گفتم نه شرایط ندارم گفت خب پیام بدیم گفتم شار ژ ندارم ش ارژ فرستاد

کلی حرف زد کلی از خودش وعلاقه اش گفت

منم فقط گفتم فردا شار میگیرم برات میفرستم نباید میفرستادی

هرروز میاد اما دریع از کوچکترین توجهی که بهش بکنم

فقط فحش بود که نثازش میکردم اما از رو نمیرفت میگفت من عاشقت میکنم ترم اخر بودم دقیق بجان بچه ام دو سال فقط رو مخ من بود یه شب شب های قدر بود بهم گفت توروخدا جواب بله رو بده منم نمیدونم چم بود بهش گفتم باش اصلا انگار جلوم رو گرفته بودن زبانم رو قفل کرده بودن


بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

نمیدونم چرا این همه ازش چی میدیم اما جرات قطع کردن این ارتباط رو نداشتم حتی برا کسی هم صحبت نمیکردم اونقدر اون دوران استرس داشتم که دچار ضعف تخمدان وکیست شدم

اما خیلی دوستم داشت وهمه چی برام فراهم میکرد

اما دلم باهاش نبود باهاش احساس خوشبختی نداشتم عقد رو محضری گرفتیم کسی زیاد نیومد یکی از دخترعموهاش دانشجو بود تو شهرمون

بعد از محضر که برگشتیم اصلا نیوومد پیشم از اتاقی که زن ها بودم رفتم تو اتاق دیدم داره لباس عوض میکنه وتندی تندی میذه گفتم کجا چیزی نگفت ورفت وقتی برگشت گفتم کجا بودی

وقتی برگشت بهش گکجا بودی گفت دختر عموم رو بردم رسوندم خوابگاه بابام گفت برسونش گفتم یعنی هیچکی نبود ببرش تو بردیش شب عقدت دیدم حرف حرف خودش هیچی نگفتم

شش ماه عقد بودیم بعد عروسی کردیم بگذریم که تو عروسی چقدر قیافه گرفته بود برام

پاتختی که شد مادرش اومد وموند خونمون فکر کنین من تازه عروس مادرشوهرم یه ماه تا عید خونم بود

خیلی بهم حسودی میکرد چون برا پاگشام شوهرم تک پوش برام گرفته بود گفت حتما برا دختر مجردم هم باید بگیری که تا خونمون بود گرفت

برا مامانم کادو انگشتر گرفته بود شوهرم

مادرش که خواهر مادرم میشه خیر سرش ای میگفت یه انگشتر دیدم ازش خوشم اومده

خواب بودم دم غروب دیدم شوهرم اومد رفت پیش مادرش فکر کرد من خوابم رفت یه چیزی بهش داد ولی گفت به نوشین نگو منم نمیدونستم چیه

رفتم لباساش رو بشورم فاکتور رو توی جببش دیدم

فاکتور رو دراوردم رفتم بهش گفتم این رو گفتی که به من نگه

کلی هم غر زدم دعوامون شد همونجا بود که من رو کتک زد و مادرش هم اومد انگشتر رو پرت کرد تو اتاق ورفت بعد که دید زیاده روی کرده اومده عذرخواهی کرد مادرش هم داشت از حس؟دی میترکید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز