پارسال یلدا شوهرم گفت بریم خونه مامانم منم با اینکه زیاد راضی نبودم گفتم باشه بریم خلاصه آماده شدیم و راه افتادیم وسط راه گفتم زنگ بزن به مامانت ، زنگ زد مامانش گفت بیا بعد گفت با ترانه هستم گفت نمیخاد بیای، کاملا مستقیم بهم گفت نیا خونه ام منو راه نداد اینم بگم که از اول مخالف ازدواج ما بودن و تا الان خواهرشوهرام که حتی یک بارم نیومدن خونه من پدرشوهر مادرشوهرمم یه بار قبلاً اومدن که میخواستن سمت ما خونه بخرن اومدن خونه های اینجا و ببینن یه بارم ماه پیش واسه دیدن بچه ام اومدن، حالا از وقتی این بچه به دنیا اومده تازه یادشون افتاده منم عروسشونم امشب زنگ زده که شب یلدا بیاین خونه ما شوهرمم بدون اینکه با من مشورت کنه گفته باشه با اینکه من دو ماهه دارم بهش میگم من دیگه خونتون نمیام چون هر دفعه یه داستان درست میکنن واسه ام، شما میگین من چیکار کنم؟ به هیچ وجه حاضر نیستم برم جایی که اونا هستن مخصوصا خواهر شوهرام که حتی واسه دیدن بچه هم نیومدن که هیچ حتی یه تبریکم به من یا شوهرم نگفتن
شده هی گم بشوی در خودت و دم نزنی؟! من غریبانه ترین حالت دردم بخدا....
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
عزیزمم بعید می دونم بتونی کاری بکنی.منم شرایط تو رو دارم خانواده شوهرم گفتن حق نداری زنت رو بیاری،شوهرم دو بار تنها رفت خونه مامانش اینا اما حالا میگه باید بیای.هرچی حرف زدم بی فایده بود😔
اینم بگم من قبلاً یک بار ازدواج کردم و یه بچه ۴ساله از شوهر قبلیم دارم، بیشتر مشکلشونم از اول با من به خاطر همین بود، ولی هیچ وقت تو روم مستقیم نگفتن چیزی همیشه یا پشت سرم حرف زدن یا عقده هاشونو سر بچه طفل معصومم خالی کردن، منم هر چیزی رو بتونم تحمل کنم اینکه با بچم بد رفتاری بشه رو نمیتونم تحمل کنم، چند بار هی بچم اومد بهم گفت مامان عمه منو دعوا کرد، مامان جون منو دعوا کرد، فلانی این کارو کرد، فلانی این حرفو زد هی خون خونمو خورد ولی هیچی نگفتم ولی این آخریا دیگه پاشونو بیشتر از گلیمشون دراز کردن حرفایی به بچم میزنن که واسم قابل تحمل نیست واسه همین قسم خوردم دیگه نرم خونشون، اینم بگم دختر من خبر نداره که اینا خونواده واقعیش نیستن چون پدر واقعیشو نمیبیه اصلا، واسه همین از دنیا بی خبر از اونا هم مثل خونواده من انتظار محبت داره ولی جز بی محلی و دعوا چیزی نصیبش نمیشه، دیگه طاقت ندارم ناراحتی بچمو ببینم به خاطر این بیشعورا
شده هی گم بشوی در خودت و دم نزنی؟! من غریبانه ترین حالت دردم بخدا....