2777
2789

*شما یادتون نمیاد...!

یه زمونی برای اینکه دفتر و کتابامون ورق ورق نشه اونا رو می دوختیم. بعد ها یاد گرفته بودیم منگنه می زدیم.


*یادم میاد بچگیا، بودم مثل فرشته‌ها، صادق و پاک و بی‌ریا، خنده بودش روی لبام، حرف من از مهربونی، دلم بودش آسمونی، تموم غصه‌های دلم، قناریهای زندونی، یادش بخیر اطلسیا، شاپرکا روی گلا، خنده‌ی ناز بچه‌ها، لواشکا کولوچه‌ها، یادم میاد مادربزرگ دعا می‌کرد برای ما، سجاده نماز اون، پر بودش از بوی خدا، کاش دوباره بچه می‌شدم، دوباره ساده می‌شدم، مثل لحظه‌های کودکی، رنگ بارون می‌شدم.


*شما یادتون نمیاد...!

یکی از شیطنت های دوران مدرسه امون این بود که نیمکت آخر که می نشستیم

به دیوار تکیه می دادیم با پا نیمکتای جلو رو هل می دادیم.

جیغ همکلاسی هامون درمیومد.


*شما یادتون میاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه‌ها وا شده اونم صبح اول مهر؟

شما یادتون میاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!؟

شما یادتون میاد، سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن”!؟


*پرین، مادرش، سگ شیطونش بارون، الاغ لاغرش پاریکال، به دنبال پدربزرگش در مجموعه‌ای به اسم باخانمان!

یادتونه اون زمان همه داشتند دنبال یه نفر میگشتن، یکی مادرش رو گم کرده بود، یکی دیگه دنبال پدربزرگش می‌گشت، یکی می‌خواست خواهرش رو پیدا کنه و. . . با این اوصاف سرمون به برنامه‌های سالم گرم بود!




روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔


*دهه شصت...

یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی،

یعنی اپول مانتو،

یعنی صف کیلومتری نون،

یعنی آتاری و میکرو،

یعنی برنج کوپنی،

یعنی فخرفروختن با کتونی میخی،

یعنی تلویزیون سیاه و سفید،

یعنی آدامس خروس نشان،

یعنی کارت بازی با دمپایی،

یعنی کپسول بوتان و پرسی،

یعنی نوار کاست،

یعنی بوی نفتالین لای رختخواب.


*یادش بخیر ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﮔﭻ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﯿﺎﺭ! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﺸﻌﻞ ﺍﻟﻤﭙﯿﮏ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻬﻤﻮن


*شما یادتون نمیاد...!

یه زمانی یکی از کاردستی هامون این بود که جیوه پشت آینه رو می تراشیدیم شکل های مختلف روی آینه می کشیدیم


*خانواده دکتر ارنست، تلاش دکتر و خانوادش برای زنده موندن در جزیره‌ای ناشناخته، فلون که خیلی شیطون بود، کاپیتان مورتون و پسر بچه سیاه پوستی به نام "تام تام" که اوایل حرف نمی‌زد رو چی یادتونه؟ تمام آرزوهای پدر و مادرهامون این بود که دکتر، مهندس بشیم!


*شما یادتون نمیاد...!

یه زمونی با کاغذ آبمیوه ها که از آلمینیوم ساخته شده بود زنبیل و کیف درست می کردیم.

یکی از کاردستی های معروفمون هم این بود که رو تخم مرغ  کلاه شیپوری کاغذی می ذاشتیم عمونوروز درست می کردیم


*یادش بخیر! غم عجیب عصر سیزده بدر و تنها فکرمون که پیک شادیمو حل نکردم! عصر سیزده بدر و آرزوی اینکه ای کاش امروز ۲۹ اسفند بود ولی…! یادش بخیر! کوچه خلوت و سبزه پلاسیده شده توی جوب، صبح ۱۴ فروردین و دلدرد گرفتن الکی واسه نرفتن به مدرسه!


*بچه كه بودیم، بستنی مونو كه گاز می‌زدن، قیامت به پا می‌كردیم!

چه بیهوده بزرگ شدیم روحمان را گاز می‌زنند، می‌خندیم!

یه زمانی تو یه صندوق نوشابه همه مارک نوشابه‌ای بود! کانادا، درای، پپسی، زم زم؛

بعد یه نوشابه اومد به اسم آرسو یکم گرون‌تر بود خیلی گازشم زیاد بود مد شده بود همه آرسو می‌خریدن انگار با کلاس‌تر بود!!


*شما یادتون نمیاد...!

یه پفکهایی بود که توش عکس بازیگران بود باید پیدا می کردیم رو آلبوم مخصوص می چسبوندیم. تمام دغدغمون این بود این عکسا تکراری نباشه.

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

شما ها هم از اين خاطرات باحال بگيد دور هم سرگرم بشيم😂😂😂😂

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔
فقط يادمه با همبازيم كه پسر همسليمون بود و ١سال از من بزرگتر نفري يه بالش برميداشتيم الاغ بازي ميكرد ...

خخخخ😅😅😅اخي 

منم ي نميازي پسر داشتم اسمش هادي بود😍😝😅😅😅

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔

میزدیم تو سر هم هرکی بیهوش میشد میباخت  

   تو عاشق نبودی که دردودل عاشقا رو بفهمی💕           تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی💓              تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم💞                 دلت تنگ نبوده ، میخندی تا از حس دلتنگی میگم💔            تو تنها نموندی تا حال دل بیقرارو بفهمی💓                      عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی💗                  تو از دست ندادی بفهمی چیه ترسه از دست دادن💖            جای من نبودی بدونی چیه فرقِ بین تو و من🖤                                                                                                    اونجا که یه دختر میگه "تو قول داده بودی"                  قابلیت اینو داره که عرش خدارو بلرزونه🖤                                                                                                                                                       



*شما یادتون نمیاد...!

یه زمونی یکی از بهترین تفریحاتمون این بود که تو یه لیوان آب و مایع ظرفشویی رو قاطی می کردیم بعد می رفتیم پشت بوم حباب درست می کردیم.


*شما یادتون نمیاد...!

بچه که بودیم، بابا که قند میشکست، کنارش مینشستیم و اون تیکه های نرم قندو برمی داشتیم می خوردیم...


*شما یادتون نمیاد...!

وقتی بچه بودیم،

یکی از سرگرمی هامون این بود که تو حموم در چاه فاضلاب رو میذاشتیم

تا آب جمع بشه مثل استخر بشه بعد دست و پا میزدیم شاد میشدیم !


*شما یادتون نمیاد...!

یادش بخیر چقدر ساده بودیم.

نیم ساعت دست به سینه مینشستیم

تا مبصر اسممون رو جزو خوبهای کلاس بنویسه.

بالاش هم ستاره بذاره

بعد معلم میومد بدون نگاه کردن به لیست خوبها و بدها

...تخته رو پاک میکرد

و چقدر ساده تر بودیم که زنگ بعدی هم

دست به سینه مینشستیم


*شما یادتون نمیاد؟!

محله بهداشت و محله برو و بیا یادتونه...

روسا اوسا علم علم با بازی زنده یاد استاد رضا ژیان و مریض خر خورده یادتونه...

بچه هااااااسلامت باشیییییید...


*خانواده دکتر ارنست

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔
استارتر حالم دگرگون شد

عزيزممم چرا ؟؟؟

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔

شیر شیشه ای صف وایمیستادیم

مدرسه ها دو شیف و سه شیفت

بوی نارنگی زنگ تفریح

سه نفر تو یه نیمکت بخاریهای نفتی مدرسه 

حس نوستالژیک عجیبیه

  فکر کردن کار سختیست !! برای همین اکثریت مردم «قضاوت»میکنند...
شیر شیشه ای صف وایمیستادیم مدرسه ها دو شیف و سه شیفت بوی نارنگی زنگ تفریح سه نفر تو یه نیمکت بخار ...

❤️😍😍😍😍اره 

اخ گفتي واقعا يادش بخير

روزهای بدی است...شاید هم واقعا بد نیست، آمریکا حمله نکرده است،عزیزم را از دست نداده ام، عشقم مرا تنها نگذاشته،نه،روزهای واقعا بدی نیست،پدرم مرا کتک نزده است،من گرسنه نیستم !من یک کودک دست فروش نیستم،من یک کارتون خواب نیستم،من سرطان ندارم،من به خاطر شیمی درمانی کچل نشده ام،نه،روزهای واقعا بدی نیست،من خنگ نیستم،من بی استعداد نیستم،من زشت نیستم،من جوش های بزرگ گنده ندارم،نه،روزهای واقعا بدی نیست ...روزهای واقعا بدی نیست...اما،نمی خندم دیگر،نه به این خاطر که از رشته ی دانشگاهی ام، متنفرم ،نه این که تنهام،نه این که دوست خوبی ندارم،نه به این خاطرکه هدفی ندارم،نه به این خاطر که هر چه بالا و پایین می کنم نمی فهمم،نمی فهمم کدام مسیر را که بروم خوشحال و راضی می شوم، نه،به این خاطر که قلبم محکم شده است، آن قدر که دختر بچه ی توی اتوبوس هم این را می فهمد،حتی پسر بچه ی کوچیک توی مغازه، جواب لبخند های مرا نمی دهند،لبخندم رنگ تصنع گرفته است،مداد نقاشی با من قهر کرده است،واژه ها یاریم نمی کنند تا شعری جاری شود...،می ترسم،می ترسم مجبور شوم چشم هایم را باز کنم،باز کنم،،،،،و دنیایی را ببینم که می گویند واقعیت است،دنیایی که دوست داشتن حرف ساده ایست،می ترسم از روزی که می گویم "دوستت دارم"،و به دیوار فکر می کنم،و منظور خاصی نداشته باشم،می ترسم از روزی که باور کنم خوبی یک خیال است،و بخندم به آدم هایی که عاشق اند،به آدم هایی که خیر اند،به آدم هایی که معتقدند که با خوبی می شود همه چیز داشت و خوشحال بود،می ترسم از روزی که باد دیگر خاطرات بد مرا با خود نمی برد،و من نمی بخشم، نمی توانم که ببخشم،،می ترسم از روزی که دروغ ها را باور نکنم،،و باور کنم آدم ها بد اند !!!می ترسم از روزی که دنیای زیبای من،،بشود دنیا،،،،دنیای خالی و می ترسم آن روز نزدیک باشد!  ميترسم 💔💔ميترسم 💔

اون ساندویچ های مدرسه که یه پَر کالباس داشت و گوجه اش خمیر باگت و نرم کرده بود از بوفه مدرسه میخریدیم چقدر میچسبید یعنی طعمش و حسش تکرار نمیشه 


  فکر کردن کار سختیست !! برای همین اکثریت مردم «قضاوت»میکنند...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز