من مجرد بودم هییییییچ آزادی ای نداشتم
برو کلاتو بنداز هوا
من اجازه نداشتم خونه دوستم ک همسایمون بود هم برم
فامیل ما معتقدن دختر پاشنه ی پای خودشم دشمنشه
واسه همین با هیچکس نباید رفت و آمد کنه
چندبار دوستام اومدن خونمون مامانم ب هرکدوم ی عیب الکی گذاشت و بشون گف دیگه نیاید
میگف دوستات پرروان
دخترباید صداش از صدای ج.ی.شش بلندترنشه
دوستای تو بلند میخندن
هه
ی بار با دوستام از مدرسه پیاده اومدم خونه بابام رفته بود دم مدرسه دیده بود رفتم وقتی رسیدم خونه گرفت عین چی منو زد
بعله
بگذریم
ازدواج کردم و خوشبختترینم
بخدا زندگی واقعی من از فردای روز عروسیم شروع شده
حتی دوران عقد اجازه نداشتم با شوهرم رفت و امد کنم
درحد صحبت باحضور پدرمادر